
باران و تو همه ی چیزی که امشب نیازمند آنم به من بگو، مثل غروب روزهای ما در ته دریا ملاقات خواهیم کرد، و چگونه باد شمال ما را عزادار خواهد کرد. "کجا میخوای منو پنهان کنی؟" مرد مو نقره ای بعد از کشیدن نفس عمیقی ایستاد و به پسر کوچیک تر نگاه کرد. دست های ظریفش رو به سمت قلبش برد و با مطمئن شدن از اینکه کف دست های پسرک رو روی قلبش قرار داده به حرف اومد. «اینجا».Todos los derechos reservados