مقدمه:
کاش فقط یک بازی میموند...
یک لبخند بیاهمیت، یک شرط ساده، یک لحظه گذرا که میتونست هیچوقت جدی نشه.
کاش جور دیگهای با هم آشنا میشدیم؛
نه با چشمهای پر از شیطنت، نه با دلهایی که آمادهی شکست خوردن نبود.
کاش زندهگی دست به ماجراجویی نمیزد،
کاش دنیا به ما فرصت میداد که آرام و بیصدا همدیگر را بشناسیم،
نه میان شرطبندیها و غرور و بازیهای بچگانه.
اما حالا...
هر نگاهت، هر کلمهت، هر نیشخند بیتکلفت،
مثل موجی میآید و قلبم را تکان میدهد.
و من...
درست وسط این بازی لعنتی، بدون اینکه بخواهم،
در دام عشقی افتادهام که قرار نبود باشد.