
کابوس های تکراری، جنگل مه گرفته و صدای گرگی که از دور صداش میزد. جونگکوک نمیفهمید چرا، ولی هر بار که بیدار میشد، احساس تعلق داشت . به اون جنگل اون گرگ.. یه روز تصمیم گرفت به اون جنگل بره. با نقشه و مسیرهایی که از یه انجمن طبیعتگردی پیدا کرده بود، جایی که محلیها میگفتن "گرگها هنوز اونجا حکومت میکنن." وقتی که پشیمون شده بود از اومدنش،تصمیم گرفت روی یه تکه سنگ بشینه تا نفسی بگیره، و همون موقع صدایی از لابهلای درختها شنید. صدایی آروم، سنگین، منظم. چشمش که افتاد به گرگی سیاه با چشمهای طلایی، نفَسش بند اومد. نه بهخاطر ترس، بهخاطر همون حس آشنایی لعنتی که مدتها تو خوابهاش میدید. «تو... منو میشناسی؟» گرگ عقب نرفت. فقط سرش رو کمی کج کرد. همونجا، وسط مه و سکوت، یه چیزی بینشون شروع شد . و اون لحظه، جونگکوک هنوز نمیدونست با دنبالکردن اون چشمها، وارد دنیایی شد که دیگه راه برگشتی نداشت. NAME: luna forest CAPLE:VKOOK GANER:omegavers.ampreg.smut.drama.comedyAll Rights Reserved