
"_من متاسفم ژنرال، ولی دیگه نمیتونم تحملش کنم.... _من چی؟ به من فکر نکردی کوکی؟ فکر نکردی وقتی بیام اینجا، و تورو خونین ببینم... چه حالی بهم دست میده؟ _چرا... _پس چرا گردنت خونی شده، عزیزکرده...؟" "_بالهام رو چیدن فرمانده... _ایرادی نداره عزیزکردهی قلبم؛ بهت یاد میدم چطور با قلبت پرواز کنی..." "_جونگکوکی؟ ماه؟ دوباره فقط دارم خواب میبینم، مگه نه؟ _هیونگ... ناراحتی نداره که! _جای ناراحتی نداره جونگکوکی من؟ خودت رو ازم گرفتی، چطور میتونم به زندگی بدون تو ادامه بدم؟ نگفتی قلب پیر این ژنرال خسته دیگه توان تحمل این درد رو نداره؟" "_گفتی برمیگردی، و برگشتی؛ فقط کاش انقدر سرد نبود بودنت... "All Rights Reserved