
من همیشه یاد گرفته بودم احساساتم رو کنترل کنم؛ یاد گرفته بودم خودم رو بروز ندم، که پشت چهرهی سرد و لباسهای مارکدارم، هر ضعف و نیازی رو پنهان کنم. شاید چون احساسات، چیزهایی خطرناک و آسیبزا هستن، مخصوصاً وقتی با احساسات بقیه فرق دارن. ولی بعضی وقتها شانس در خونهت رو میزنه، و روبهروی کسی قرار میگیری که میتونی خودت باشی؛ کسی که احساساتت رو بیفیلتر نشون بدی، بدون ترس از قضاوت یا سوءاستفاده. برای من، اون شخص مادام لیسا بود. زنی با چهرهی کاریزماتیک و زنانه، که فقط با نگاهش میتونست تمام حس تسلیم شدنم رو بیدار کنه. سه ماهه که به عنوان ساب، زیر نظرش خدمت میکنم، و حتی لحظهای از انجام این کار پشیمون نیستم. قراردادی بین ما امضا شده؛ قراردادی که هنوز سه ماه دیگه ازش باقی مونده... قراردادی که از تمام خانوادهم پنهانش کردم. بههرحال، سخت میشه برای بقیه توضیح داد چرا مردی که رئیس یکی از بزرگترین شرکتهای تولید پارچهست، از تسلیم شدن لذت میبره.All Rights Reserved
1 part