تلاش یک مرد برای زندگی. 1.بدون حس به دیوار چشم دوخته بودم.مغزم دیگر کار نمی کرد.فقط و فقط بدون هیچ حرکتی به سقف رنگ و رو رفته که از رطوبت رنگ و رویش رفته بود چشم دوختم.حوصله ی فردا را نداشتم.در حقیقت انگیزه برای بیدار شدن نداشتم چند سال بود که فقط به امید 3 تا دختری که یادگار زنم به من بودن زندگی می کردم.یکیش نازگل بود 14 سالش بود اون یکی 17.تو دورانی که هر دختری دوستداره بهترین زندگی رو داشته باشه وای این بیچاره ها داشتن با من بدترین زندگی رو میگذروندن .یک زندگی بدون مادر و بی پولی.نسترن دختر بزرگم بیچاره با اون سن همه xی کار های خونه رو انجام می داد و از طی طرف هم مواظب نازگل بود ..زیاد به روی من نمیاوردن ولی چند بار شنیدم در مورد بی پولی مون غصه می خوردن.چشامو بسته بودمو همه چی تو زهنم میگذشت. از وقتی زنم مریم بر اثر سرطان مرد.خیلی تنها شدم.قبل اونم مشکلات داشتیم ولی در کنار زنم که همدمم بود احساس امنیت میکردم همیشه شبا خسته بر می گشتم خونه با دیدن چهره ی گرم و پر از آرامش اون دلم آروم میشود. ولی دیگر اون نبود.All Rights Reserved