یه نفس عمیق می کشم معامله رو قبول می کنم بهم گفت "آروم بگیر...اگه بخوای بازی در بیاری، با زندگیت بازی کردی... این تفنگو بگیر و تا 3 بشمار" حرکاتم آروم شده و عرق از سر رو صورتم می ریزه دیگه وقتی برای فکر کردن ندارم، نوبت منه که برم و حالا میتونم ببینم که قلبم به طپش افتاده حتی میتونم ضربانش رو از رو سینم حس کنم آره ترسیدم ولی بی خیال نمیشم آره میدونم این تستی هست که باید پاسش کنم پس تنها کاری که مونده اینه که ماشه رو بکشم "دعای آخرتو بخون" بهم گفت "چشاتو ببند، کمکت می کنه" و اون موقع بود که فکرای پریشون وارد ذهنم شد اینکه اون پیشمه یعنی هیچوقت گم نشده بود DanaAll Rights Reserved