•اليزابت• نه!بياين اذيتش نكنيم! •بِت• دختريه كه تو رفاه بزرگ شده.تو يكى از بهترين منطقه هاى لوس آنجلس. ولى اون به اين چيزا اهميت نميداد. اون فقط به يكى اهميت ميداد. پسرى كه همسايش بود،هم مدرسه ايش بود و مهم تر از همه بهترين دوستش بود. به پسرى اهميت ميداد كه بعد از هفت سال دوستى تنهاش گذاشت. و اونموقع بود كه اليزابت -ببخشيد-بت ،احساس ناراحتى و بدبختى و تاريكى كرد. و تنها چيزى كه كاملا خوشبختش ميكرد،وجود گرم بهترين دوستش بود. ولى آيا خوشبخت ميشه؟ ميتونه دوباره به زمان بچگى برگرده؟ زمانى كه خوشبخت بود و هيچ چيز ناراحت كننده اى تو راهش نبود. ********* "تو باعث ميشى من احساس خوشبختى كنم! دنبالت نگشتم. منتظرت نبودم. ولى تو اونجا بودى و من فقط بهت نگاه ميكردمو هيچوقت فكر نميكردم انقدر برام مهم بشى! ولى خوشحالم كه ديدمت. وگرنه تمام زندگيم احساس بدبختى ميكردم."All Rights Reserved