چشمامو باز کردم يه جاى تنگ و تاريک....چه اتفاقى واسم افتاده بود؟؟بدنم خشک شده بود دستمو بلند کردم يه چيز چوبى بود هلش دادم و باز شد دنياى بيرون برام نمايان شد خيلى تاريک بود نيرومو جمع کردم و بلند شدم انقدر گرسنه بودم که حتى نشستن هم برام سخت بود به اطرافم نگاه کردم تاريک بود ولى خب تاريکى برام بهتره چون من از روشنايى خوشم نمياد در هر حال انگشترمو دارم تا وقتى جلوى آفتاب ميرم نسوزم...به اطر افم نگاه ميکردم ک يهو يه چيزى يادم اومد....All Rights Reserved
1 part