مقدمه فن فیکشن عشقجنگ من یه برده ام با اینکه سیاه نیستم ودورانی که برده داری رایج بوده مدتهاست تموم شده من یه برده ی مدرنم منو از بچگی از پدر ومادر آزادم خریدن پدر ومادری که اونارو بیاد نمیارم از اونجایی که خوش شانس بودم تو دوران کودکی ونوجوانی اعضای بدنمو برای قاچاق ازم نکشیدن بیرون یا تو بدنم مواد جاسازی نکردن چون زنده ی من کارآمدتر بود حتی با اینکه گاهی طبع سرکشم خودشو نشون میداد چون اونا راه حلشو پیدا کردن از 15 سالگی منم معتاد کردن تا بتونن کنترلم کنن ولی من اینجا تنها نیستم یکی هست... که بخاطر اون هنوز زنده ام اونا میگن سگ جونم ولی من میترسم بمیرم واونو تنها بذارم... هرچند که فکر نکنم اون حسش با من یکی باشه... :)