"من قراره بدنت رو ببرم."اون (پسر) مقابل پوست گردن اون(دختر)زمزمه کرد.نفسای خیلی داغش معلوم نبود از کجا میاد. "این جا"انگشت اشاره و انگشت وسطش رو از روی پوست اون(دختر) به طرف جایی که گردن و فک اون به هم وصل میشد میکشید.دقیقا روی شاهرگش! "و این جا!"دستش رو روی پوست سفید اون (دختر) تا مچ دستش کشید.شستش رو روی رگ زیرین که خون رو از قلب خارج میکنه میکشه. اون (دختر) آب دهنش رو به زور قورت میداد و چشماش رو سفت بسته بود.چون میخواست ترسی که داخل بدن ظریفش فوران میکرد رو غرق کنه.(یعنی ترسش رو کم کنه.) اون(پسر) با دستای پلاتینیومیش(یعنی خیلی قویه.) بدن اون رو از جایی که دراز کشیده بود بلند کرد و گذاشتش روی تخت. بعد دنبال چیزی توی جیب شلوار جین مشکیش گشت. یه چاقوی پلاتینیومی از توی جیبش دراورد و چراغی که خیلی نور کمی داشت رو خاموش کرد.هری مچشو با اون برید.چون میخواست یه درس زیبا و قدیمی رو تمرین کنه!یاقوت کبود آبیه با ارزشی روی دسته ی اونه که تکمیل کنندش هم یه فلز نقره ای سفید بود.تنها فلزی که میتونه به داخل پوست زیبای دختر نفوذ کنه. "تو عاشق منی دیگه درسته؟"هری ازش پرسید.هرچند که صداش متکبر و بی پروا بود ولی لایه ای از ابهام و شک در زیرین ترین قسمتش وجود داشت. "من عاشقتم هری همیشه بودم."صداش ثابت و مطمئن بود.دقیقا برعکس صدای ه