بیرون تاریک بود. تا جایی که میتونستم تند میدویدم به طرف پایین درختا. به عقب نگاه کردم، و 5 سایه اونا وایساده بودن " یکی کمکم کنه! " گریه کردم. به گوشه رسیدم و بطرف خیابون بعدی دویدم. چند لحظه برای گرفتن اکسیژن وایسادم. یواشکی از گوشه به بیرون نگاه کردم و اون 5 سایه دگ نبودن. راحت شده بودم شاید گمم کردن. برگشتم تا برگردم خونه ولی بعدش خوردم به پسری با موهای مشکی بهم ریخته و اون تیشرت راه راه پوشیده بود. جیغ کشیدم، اون یکی از 5 تا سایه هایی بود که دنبالم کردن. " سلام بیب " اون بهم گفت. برگشتم تا از راه دگ ای فرار کنم ولی بعدش به یه پسر دگ برخوردم با موهای کاملا سیاه و اون یه عالمه تتو داشت. اون بازوم رو گرفت و برگردوندم بنابراین صورتم روبرو اون پسره با موهای شلخته بود. خیلی محکم منو گرفته بود، نمیتونستم فرار کنم. دوباره جیغ زدم" لطفا به من آسیب نزن " التماسش کردم " خوب، ببخشید عزیزم اما متاسفانه ما هنوز شام نخوردیم، و من و پسرا گشنمونه " اون مو شلخته عه بهم گفت. 3 تا پسر دگ از پشت بطرمون اومدن. اونا گرسنه بنظر میومدن. همشون چشمای قرمز و نیش های تیزی داشتن. سعی کردم فرار کنم ولی نشد. " لطفا من التماست میکنم! " بهش گفتم. همشون شروع به خندیدن کردن. اون مو بهم ریخته منو از اون پسره گرفت و به حصار پشتم فشارم داد." ببخشید لAll Rights Reserved