نمیدانم چه شد... نمیدانم دارد چه میشود... و نمیدانم که قرار است چه بشود... من فقط میدانم که همه چیز خیلی زود اتفاق افتاد. خیلی خیلی زود! ما آنقدر سریع در حجم زیادی از بادهای سرد حرکت کردیم که نفس جفتمان کمکم بند آمد. این یک حقیقت است! اما هیچ کداممان به زبان نمیآوریم. هیچ کداممان قبول نمیکنیم. تا همین جا بس است! دیگر کافی است! من نمیخواهم خفگی یکدیگر را ببینیم... باید یک جایی همین حوالی به این نفستنگیها خاتمه بدهیم! و این پایان یافتن ممکن است چند روز طول بکشد... میتواند چند سال درد داشته باشد...All Rights Reserved