سرگردونی و خستگی بعد از یع هم آغوشی با حیوون سخت عذابش میداد ابتدای خیابون بود سرش را بالابرد نگاهی بع ته خیابان انداخت از برگ های ریختع شدع کف خیابان باید گف کع روز های آغازین پاییز بود دستانش رو داخل کاپشنش برد و قدم هایش را برداشت صدایی ارام در ذهنش گف از امروز دیگع درد نمیکشی لباش تکانی نمیخورد و فقط در ذهنش صدای خندهای تمسخر اور شنیدع میشد سرش راتکانی داد و با خودش گف - اه لعنتی حتی این برگاهم منو یاد اون میندازع عاخه بدبخ تو دگ یع فاحشع شدی اون دگ حتی نگاتم نمیکنه خفع شو احمق یادت نیس بخاطرع خودش همچین شدی مگ تو نبودی کع کلع مدرسع ازت فراری بودن مگ تو نبودی کع اولین دختر بودی تو اون مدرسع خراب شدع که شروع بع فروختن قرص کرد بسع بسع درپوش گند افکارش را بست تا دیگر این بوی گند خاطراتو استشمام نکند .... داستان از زمان عقب ب جلو برمیگردع ^^ دنبال کنید خوشحال میشم ♡All Rights Reserved
1 part