یک هفته بود که با خودم کلنجار میرفتم به کلاب دیگه ای برم اما بازم هرشب خودمو توی این کلاب لعنتی درحالی که آب دهنمو قورت میدادم پیدا میکردم. چند دقیقه دیگه اجرای گروه موسیقی بار شروع میشد و همه روی صندلی ها و مبل ها نشسته بودن.
نورپردازی بار تغییر کرده بود و همه جا بجز استیج تاریک شده بود.نور های استیج صورتی و آبی بودن و وقتی به شیشه های پشت استیج برخورد میکردن انگار بازتابشون روی کف پوش بار میرقصیدن.
هندری بیخیال کنارم نشسته بود و نوشیدنیشو مزه مزه میکرد چون لیو یانگ یانگ التماسش کرده بود باهاش به کلاب بیاد و هندری هم به شرط اینکه "هرکاری میخواد انجام بده، همش پای یانگ یانگ" باهاش اومده بود.
خب لیو یانگ یانگ هم هرشب محو خواننده گروه موسیقی بار میشد و حتی یادش نمی اومد اسمش چیه و به وضوح دست و پاشو گم میکرد و اون یانگ یانگ منم!سمت هندری خم شدم و آروم گفتم: من استرس دارم و حس میکنم نمیخوام ببینمش..
هندری ابروهاشو بالا داد و از جاش بلند شد.- خب میتونیم برگردیم تا من به بدبختیام برسم و توهم میتونی امشب رو با فکر کراشت— بخوابی.
دستشو گرفتم و سرجاش نشوندمش.
- اما من میخوام .. با خودش—بخوابم . اه این چه بحثیه اصلا.. من فقط میخوام باهاش بیشتر آشنا شم. خسته شدم از اینکه از دور نگاهش کردم.
هندری سریع گفت: "باهاش بیشتر آشنا شم؟" شما حتی یذره هم آشنا نشدید و این نیاز داره که تو باسنتو از روی صندلی بلند کنی و بری پیش کراشت. تازه اگه اون بهت محل بده. میدونی اون کیه؟
و بعد انگار چیزی یادش اومده چشماشو درشت تر کرد و گفت: تو هنوز اسمشم نمیدونی و همچنان به نظرم باید بری شبا با فکرش بخوابی!
چشم هامو با حرص بستم اما مجبور شدم زود بازشون کنم چون نور های استیج متمرکز شده بودن و اون روی صحنه بود.
اولین چیزی که توجهمو جلب کرد شلوار مشکی رنگش و پاهای خوش فرمش بودن. نگاهمو از شلوارش گرفتم و به صورت روشنش نگاه کردم. حتی از این فاصله هم فهمیده میشد که چشم هاش سایه ملایمی دارن. بنظرم چشم هاش به تنهایی اونقدر زیبا بودن که نیازی به هیچ میکاپی نداشت.
نگاهش رو به میکروفون جلوش داد و مشغول تنظیمش شد، بخاطر نور های بالای سرش سایه ملایمی از مژه هاش رو گونه هاش نقش بست که تپش قلبم تند تر شد. همیشه فکر میکردم فیلم ها دروغ میگن و اغراق میکنن اما عاشق شدن و دوست داشتن کسی دقیقا همونجوری بود.برای بار اول میبینیش و محوش میشی، صدای کسی رو نمیشنوی. دفعه های بعدی قلبت تند میزنه و گوش هات سرخ میشه. دستو پاتو گم میکنی و نمیدونی چیکار کنی. همش واقعی بود.
همه چیز راجب این پسر جذاب بود. حتی استایل ایستادنش موقع خوندن و اینکه به چشم های هیچکس نگاه نمیکرد اما به اندازه کافی تاثیرشو میذاشت.
یکی از مهم ترین خصوصیت های این پسر صداش بود. توصیفش با کلمات عادلانه بنظر نمیرسید چون صداش مال این دنیا نبود. خودش هم مال این دنیا نبود.
آتلانتیس، بهشت گمشده. همون حسی بود که دجون بهم میداد. اما بلاخره پیدا شده بود.