صدای رعد و برق شنیده میشد اما خبری از بارون نبود. از پنجره بیرونو نگاه کرد. هوا به حدی گرفته بود که اون ساعت روز چراغای شهر روشن بودن. از شدت سرما، پنجره ها بخار کرده بودن و تنها چیزی که دیده میشد چراغ ماشینایی بودن که رد میشدن و میرفتن.
پرده رو کشید و بی حال رو تخت نشست."یه روز بدون اون دوباره شروع شد."
نفس عمیقی گرفت. حس شیشمش میگفت اگه به حسرت خوردن ادامه میداد ممکن بود دوباره حمله بهش دست بده. مشتی به سینه ی راستش زد و بلند شد. ژاکتشو پوشید و رفت بیرون. چشماشو بست و دوباره نفس کشید.
-آروم باش، ایتاچی. با ناراحت شدن هیچی قرار نیست عوض بشه.
به خیابون مه گرفته نگاه کرد. حدسش اشتباه بود. پنجره های اتاقش از سرما بخار نگرفته بودن؛ مهی که تو خیابون دیده میشد اونو به اشتباه انداخته بود.
شروع کرد به راه رفتن و دستای سرما زدشو تو جیبش کرد. تو اون سرما و هوای ازاد هنوز احساس نفس تنگی میکرد و ایتاچی با اینکه اینو میدونست اما نتونست فضای دلگیر اتاقشو تحمل کنه و اومد بیرون.
صدای کلاغا توجهشو جلب کرد. به اسمون خیره شد و یه دسته کلاغ دید که با هم درحال پرواز بودن. لبخند تلخی زد. یه روزی...-منم تنها نبودم.
اما حالا چی داشت؟ حالا دیگه چی از اون گذشته ی قشنگش مونده بود؟ ایتاچی دیگه هیچی نداشت. تمام داراییش گذشته ای بود که هر تیکش قلبشو خراش میداد و ارزوهایی که یه زمانی حرف بودن و حالا یه مشت افسوس.
نفسشو با یه آه ول کرد که در نتیجه نفسش بخار شد و رفت تو اسمون.
-الان دیگه نه گذشتمو دارم، نه تو رو.
با غم به حلقه ی نقره ای که تو انگشت چپش نشسته بود خیره شد و حلقه رو نوازش کرد.
-دلم واست تنگ شده، شیسویی. دلم واست... خیلی تنگ شده.
یه قطره اب روی حلقش چکید و ایتاچی به اسمون نگاه کرد.
-بلاخره تصمیم گرفتی بباری، ها.
چشماشو بست و دستاشو تو جیبش گذاشت.
-اگه با باریدن خالی میشی، ببار.
بارون اروم اروم شدت گرفت و ایتاچی به قدم زدن ادامه داد. ابرا با صدای بلند غرش میکردن و ایتاچی بازم تسلیم نشد و قدمای بلندتری برداشت. خیلی از خونه دور نشده بود که یهو وایستاد. با تعجب به جلوی پاش خیره شد ولی تعجبش خیلی طول نکشید و چشماش دوباره به حالت بی حس و خالی همیشگیش برگشتن.
-پس زده شدن حتما حس بدی داره، نه.
نشست و به گربه ی سیاه تو کارتون خیره شد.
-تو به دست مردم پس زده شدی، اما منو زندگی پس زد. شاید در ظاهر هم درد باشیم، اما زخم منو تو خیلی متفاوته. هنوز مردمای زیادی هستن که ممکنه تو رو بخوان، اما من به اندازه ای بدبختم که زندگیم منو نمیخواد.
YOU ARE READING
WᴀʟʟS Dᴏɴ'ᴛ TᴀʟK
Fanfiction[𝘖𝘕𝘌 𝘚𝘏𝘖𝘛] ※𝘗𝘦𝘳𝘴𝘪𝘢𝘯: دیوارها حرف نمیزنند ※𝘑𝘢𝘱𝘢𝘯𝘦𝘴𝘦: 壁は話さない ※𝘎𝘦𝘯𝘦𝘳𝘦𝘴: 𝘋𝘳𝘢𝘮𝘢, 𝘗𝘴𝘺𝘤𝘩𝘰𝘭𝘰𝘨𝘪𝘤𝘢𝘭, 𝘚𝘭𝘪𝘤𝘦 𝘰𝘧 𝘭𝘪𝘧𝘦. ●𝘚𝘵𝘢𝘵𝘶𝘴: 𝘊𝘰𝘮𝘱𝘭𝘦𝘵𝘦𝘥 ▶𝘞𝘳𝘪𝘵𝘵𝘦𝘯 𝘣𝘺: 𝔖𝒾𝓁_𝒸𝒽𝒶𝓃 برشی از زندگ...