Part 19

1.4K 278 195
                                    

"هوسوک" 

این شهر کمرنگ بود... نه بهتره بگم کدر. انگار هرکس واردش میشه گرد و غبار جسمش رو میپوشونه. لبخند هارو پاک میکنه و هرثانیه ابرو هارو بهم نزدیک و نزدیک تر میکنه. در نهایت روی پیشونی ها چروک میندازه و موهای کنار شقیقه رو مجبور به سفید شدن زودتر از موعد میکنه. 

وقتایی که توی این شهر بودم برای لبخند زدن جون میکندم. شاد بودن و خندیدن انرژی زیادی از جسم و روحم میگرفت. چرا آدم ها باید همچین شهری میساختن؟ چرا باید خدا اجازش رو میداد؟ یونگی خیلی بیشتر از من به خدا اعتقاد داشت و این عجیب بود چون سختی هایی که اون کشید بیشتر از من بود و این یکجور تناقض به حساب میومد.

مگه این معادله قرار نبود همیشه برقرار باشه؟ ایمان بیشتر به خدا زندگی و پایان بهتر؟ مگه این چیزی نبود که خدا بهمون قول داده بود؟

یونگی آروم نبود. دائم سیگار میکشید و از اتاق جانگ کوک بیرون نمیومد. مسلما قرار نبود حالش با چند دقیقه حرف زدن روی پل بهتر بشه. باید از این جهنم میرفتیم. هرجور که شده... حتی اگه من میتونستم اینجا رو تحمل کنم روان نابود شده ی اون نمیتونست. 

از اول هم لجبازی برای بدست آوردن شغل توی یه باند مواد مخدر اشتباه بود. یونگی راست میگفت: "تویی که قراره تموم عمرت، از مردم محافظت کنی چجوری میتونی با وجدانِ ناراحت نابود کردن چند تا خانواده کنار بیای؟" 

با صدای گریه ناری از روی زمین بلند شدم. نمیتونستم تو این خونه بخوابم. درواقع دیشب تا مرز جمع کردن وسایل و رفتن به یک مهمون خونه پیش رفتیم اما وقتی ناری رو تنها دیدم نتونستم. حداقل کاری که در حق این بچه میتونستیم انجام بدیم موندن تا زمان اومدن مادرش بود.

یونگی گوشه اتاق لای پتوی جانگ کوک پیچیده بود و همچنان خواب بود. خیلی باهم حرفی نداشتیم. هر دو توی یک برزخ لعنتی گیر کرده بودیم.

بی حرف از اتاق خارج شدم و دنبال صدای گریه بچه راه افتادم. با دیدن اتاق خالی سولار بهت زده به صحنه مقابلم خیره شدم. ناری با چهره ی گر گرفته و قرمز به سختی ناله میکرد. انگار اون صدای گریه ی چند دقیقه پیش، تموم توان این بچه رو گرفته بود. 

سریع بغلش کردم و سرش رو روی شونه خودم تکیه دادم. 

-سولار؟ 

همینطور که پشتش رو نوازش میکردم و ماساژ میدادم تا نفس بکشه مادرش رو صدا زدم ولی واقعا هیچ خبری نبود! اون دختر بی فکر کدوم گوری رفته بود؟ 

با شنیدن صدای موبایلم از پله ها پایین رفتم و دوباره بطرف اتاق جانگ کوک راه افتادم. یونگی که با صدای گوشی بیدار شده بود با اخم به من و ناری نگاه میکرد. 

NOIR [BARCODE 2]Where stories live. Discover now