OneShot

1.8K 326 235
                                    

                     آتش و نور

در نگاه اول بنظر می رسید هردوی اون ها بهم مربوط هستند. اما اگه بیشتر بهشون نگاه میکردی، میفهمیدی ماهیت اون ها خیلی باهم دیگه فرق می کنه.
نور، آرامش بود.
نور، آفتابی بود که تو یک روز بهاری دل مردم رو بیشتر از قبل گرم میکرد.
نور، امیدی بود که کسایی که تو تاریکی بودند بهش نیاز داشتند.
آتش، وحشی بود.
اون خونه هارو می سوزوند.
خانواده هارو نابود میکرد.
و صدای شعله های سوزانش که هرچیزی که برای مردم مهم بود رو ازشون می گرفت.
در حالی که نور به بقیه روشنایی و گرما میبخشید، آتش در حد مرگ همه چیز رو می سوزوند.
صدای فریاد مردم از درد و بوی گوشت سوخته هوای اطراف رو پر میکرد.
بیون بکهیون از امپراطوری نور بود. قلمروی کوچکی که هنوز دوست داشت در صلح و آرامش بمونه.
اون تنها شاهزاده و وارث سلطنت بود و تنها چیزی که از اجدادش به ارث برده بود، مهربونی و خوش قلبیش بود. چیزی که باعث شکست کشورش شده بود. مردم کشورش هرسال فقیرتر و ضعیف تر از سال قبل می شدند چون اون قدرت محافظت ازشون رو با بستن قرارداد های سیاسی و تجاری نداشت.
چندتا مشاور سلطنتی، تنها چیزایی بودند که برای شاهزاده ی جوان باقی مونده بودند.
هشت سال پیش، تو 11 سالگی به سلطنت رسیده بود و الان که 19 سال داشت قلمروشون در آستانه ی از هم پاشیدن بود و آخرین شانس بکهیون برای نجات مردمش ازدواج با پادشاه قدرتمند امپراطوری آتش بود، همون امپراطوری ای که خانواده ی بکهیون رو قتل عام کرده بود.
پارک چانیول وارث بزرگترین و قررتمند ترین امپراطوری اون منطقه بود. چرا یه نفر با همچین شهرتی باید با یه آدم درمونده و شکست خورده مثل اون ازدواج میکرد.
این ازدواج هیچ سودی برای امپراطوری آتش نداشت و بکهیون هم به جز کشور ضعیفش چیزی نداشت که بتونه در مقابل به اون ها پیشکش کنه. برای همین امید زیادی به اینکه درخواستشون قبول بشه، نداشت.
و دقیقا به همین دلیل بود که بکهیون و مشاورهاش با دیدن قبول درخواستشون، شوکه شدند.
چطور همچین چیزی ممکن بود؟!
بکهیون با خودش فکر کرد این فقط از شانس خوبش بوده.
تنها چیزی که الان بهش فکر میکرد این بود که دیگه مجبور نبود روی اون تخت به عنوان پادشاه امپراطوری نور بشینه و کاری رو بکنه که هیچ تجربه ای ازش نداره. اون آمادگی سلطنت رو نداشت. هیچوقت نداشت. اون برادر کوچیکتر بود. باسواد بود ولی هیچوقت مثل برادر بزرگترش برای پادشاهی آموزش ندیده بود.
با این حال بکبوم و تمام خانوادش همگی تو شعله های آتش سوخته بودند و الان تنها چیزی که برای بکهیون مونده بود چند تا جای سوختگی و ترس عمیقش از اون شعله ها بود.
هیچ دانشی از اینکه چطور باید یه مملکت رو اداره کنه، نداشت. اون فقط یه پسربچه بود که خانوده اش رو از دست داده بود و چند روز بعد در حالی که به عنوان وارث روی تخت سلطنتی نشسته بود، مردم بهش قسم وفاداری می خوردن.
مردمی که نمی دونستند کارشون کاملا بیهوده است. امپراطوری تو دستای اون نابود میشد.
برای همین بود که بعد از قبول درخواستشون از طرف امپراطوری آتش فقط خوشحال بود و سعی میکرد مقدمات عروسی و سفرش به اونجارو زودتر انجام بده.
همه چیز انقدر سریع اتفاق افتاد که فرصت فکر کردن به شرایط و گذشته اش رو نداشت. کسی که دستور قتل عام خانوادش رو داده بود، پادشاه چانیول نبود، بلکه پدرش بود. و این بهونه به اندازه ی کافی خوب بود تا بکهیون خودش رو تسلیم اونا کنه.
دیگه وقت فکر کردن به اینکه چقدر از اون شعله های قرمز متنفره و ازشون میترسه رو نداشت به جاش باید به ازدواجش فکر میکرد. اینکه ممکنه چطور باشه. یه بخش بزرگی ازش امیدوار بود بتونه عشق رو تو این رابطه تجربه کنه. شاید نه بلافاصله اما در طول زندگیشون که ممکن بود، مگه نه؟
شاید اون و پادشاه میتونستند یه روز همدیگه رو دوست داشته باشند.
مثل یه زوج عادی.
این فقط یه دلخوشی کوچیک بود که باعث میشد اون پسر دردا و ترساش رو برای حداقل چند لحظه فراموش کنه.
بعد از رسیدن توافق نامه به دستش، بکهیون خیلی سریع آماده ی حرکت به سمت اونجا شد. سفرش به امپراطوری تقریبا دو هفته طول کشید و مراسم عروسی بلافاصله بعد از رسیدنش برگزار شد.
چیزی که بکهیون اصلا بهش فکر نکرده بود، نگاه بقیه بود. نگاه هایی که دوباره ترس هاش رو بهش یادآوری می کردند. نگاه هایی که یادش می انداختند چقدر بدبخت و ضعیفه.
یه بخش کوچیکی از ذهنش همه ی اینارو می دونست و فقط سعی میکرد نادیدشون بگیره با این حال وقتی به اونجا رسید حتی از پنجره هم به بیرون نگاه نمیکرد و وارد عمارت اصلی هم نشد و مدام از چشم تو چشم شدن با بقیه فرار میکرد.
ازشون فرار میکرد چون تمام اون کشور، تمام اون کاخ و تمام اون جمعیت دلیل ترساش بودند.

Burned Flesh Where stories live. Discover now