در ماشین رو محکم به هم کوبید و با قدم های بلند خودشو به ورودی نفرین شده ی بار رسوند.
دم در ورودی ایستاد نفس عمیقی کشید، درد پایین تنش کلافش کرده بود همونطور که چنگی به موهاش میزد وارد شد.
راهشو از بین تن های مستی که خودشونو بهش میمالیدن باز کرد.
وسط جمعیت با لمس عضوش توسط کسی مثل برق گرفته ها سرجاش وایساد، نگاهشو توی صورت پسری که بوی گند عرق و الکل میداد چرخوند، موهای صورتیش بدجور توی ذوق میزد و اون پیرسینگ کنار ابروش اونو بیشتر شبیه هرزه ها میکرد. پسر با نگاه خمار و خریدارانه ای براندازش میکرد و باسنشو بیشتر به عقب هول میداد که به چشم بیاد.
بوی گند عرق و مشروب و درد خفه کننده ی پایین تنش کلافش کرده بود ولی هنوز اونقد احمق نشده بود که باهمچین لجنی بخابه!
پوزخندی زد و پسر مو صورتی رو به کناری هول داد.
بلاخره خودشو به در قهوه ای سوخته ی اتاق رییس بار رسوند. بدون در زدن وارد شد.
_شوگا.
پسر پشت میز درحالی که سیگار بین انگشت هاش رو توی زیرسیگاری میتکوند لبخندی زد:
_هی، کیم تهیونگ، ازین طرفا، کم پیدایی!
متوجه تیکه ی بین حرفای اون پسر شد! چون اون دیشب، پریشب و تقریبا همه ی شبهای گذشته ی این ماه رو توی این بار درحال به فاک دادن هرزه های شوگا بود.
تک خنده ای کرد:
_چرتو پرت نگو مین شوگا! وضعم خرابه، برم همون اتاق همیشگی؟
شوگا سیگارشو توی زیرسیگاری خاموش کرد و روی پاهاش ایستاد، قدم های شمرده و ارومی به طرف تهیونگ بی قرار برمیداشت:
_امشب یه چیز خاص برات دارم ته ته!
_هیچ اهمیت فاکی ای به زیرم نمیدم شوگا، من الان فقط یه سوراخ میخوام، اوه فاک اگه فقط اون همکار کوفتیم امروز خودشو اونطوری بهم نمیمالید الان اینجا به تو التماس نمیکردم.
_باکرست!
بی توجه به برق چشمای شوگا پوفی کشید و برای بار هزارم انگشتاشو راهی موهای لخت و قرمزش کرد:
_باکره دردسره شوگا! فردا میاد میگه من حاملمو نمد بار اولم بوده و باید منو بگیری و ازین کسشرای دخترا دگ، فاک تو امشب چته فقط یکیو بفرست به اون اتاق کوفتی!
چرخید که از دفتر شوگا به اتاقی که همیشه میرفت بره که مچ دستش گیر کرد.
شوگا بی توجه به نق نق های زیر لبیش با پوزخند گفت:
_پسره!
چشماش گرد شد:
_چی؟
شوگا شونه ای بالا انداخت و به بادیگاردی ک کنار در اتاق وایساده بود اشاره کرد:
_برو بیارش!
بعد رو به تهیونگ کرد:
_میتونی چند لحظه اون شلنگتو توی شلوارت نگه داری و بشینی، مطمعن باش پشیمون نمیشی!
نگاهش مردد بین شوگا و صندلی های چرم مشکی در رفت و آمد بود، توی این مدت پسرای زیادی زیرش نبودن، اوناییم که بودن هرزه های زنونه پوشی بودن که هرکاری برای شباهت بیشتر به دخترا انجام میدادن، و خب حقیقتا این تایپ تهیونگ نبود! ترجیح میداد یه دخترو به فاک بده تا یه پسر که خودشو شبیه دخترا کرده!
بلاخره شونه ای بالا انداخت و روی نزدیک ترین صندلی به ميز شوگا نشست، هنوز خوب روی صندلی جا نگرفته بود که در اتاق باز شد و همون بادیگارد درحالی که دست پسری رو محکم از بازو گرفته و میفشرد وارد اتاق شد. نگاهشو با دقت به پسر لاغر رو به روش که لرزش زانو ها و دستاش کاملا مشهود بود دوخت.
برخلاف انتظارش پسر لباسای کاملا معمولی تنش بود، یه شلوار لی ابی روشن با تیشرت سفیدی که سرشونش پاره شده بود!
موهای مشکی لختش که واضحا بهم ریخته بود و صورتش، صورتش رو نمیدید چون اون پسر کاملا گردنشو توی سینش فرو کرده بود!
صدای شوگا باعث شد نگاه خیرشو ازون پسر بگیره :
سرتو بگیر بالا و بیا جلو.
شوگا دستور داد و نتیجش چیزی جز تشدید شدن لرزش بدن پسرک نبود و این از نگاه تهیونگ دور نموند!
شوگا با صدای بلند تری تکرار کرد:
_گفتم بیا جلو، نکنه قبل باز کردن سوراخ پایینیت باید گوشاتو باز کنم؟
پسر با قدمای لرزون به سمت تهیونگ و شوگا رفت، چند قدم جلوتر ایستاد، صدای فین فینش نشون میداد که درحال گریه کردنه!
تهیونگ کلافه از درد پایین تنش که حالا با بوی گند مشروبی که از توی سالن میوند تشدید شده بود روی پاهاش ایستاد:
_خیلی خب همینو میبرم، دنبالم بیا پسر جون!
شوگا خنده ای کرد:
_یاااا تهیونگ به خاطر این دوبرابر ازت میگیرم!
انگشت فاکشو روانه دوست قدیمیش کرد و با دست دیگش چنگی به مچ ظریف پسری ک هنوز صورتشو ندیده بود زد.
به خاطر حرکت یهوییش پسر شوک زده هینی کشید و با قدمای سنگین و لرزون دنبالش راه افتاد.
از راه پله ی تنگ بالا رفتن و تهیونگ در سومین اتاقو باز کرد.
پسرو به داخل هول داد و خودش چرخید تا درو قفل کنه.
وقتی به طرف پسر برگشت متوجه شد هنوز پشت بهش وسط اتاق ایستاده و سرش پایینه.
لیسی به لب پایینش زد، باسن گرد و کوچیک پسر بدجوری چشمشو گرفته بود.
دستاشو دور پسر حلقه کرد و خودشو از پشت بهش چسبوند، اهی به خاطر قرار گرفتن عضوش بین لپ های باسن پسرک کشید و فشار دستاشو دور تن نحیف و لرزونش بیشتر کرد.
لیسی به لاله ی گوش نرمش زد:
_هوممم تو خیلی... آه فاک.. خیلی خوشمزه ای...
شروع به تکون دادن خودش و مالوندن دیک سفتش بین باسن پسر کرد و ناخوداگاه آه های کشدار و نفس های گرمش رو روونه ی گردن و گوش پسرک میکرد.
پسر رو توی یک حرکت چرخوند و روی تخت انداخت، چنگی به تیشرت سیاهش زد، بعد از دراوردنش برای اولین بار نگاهش به نگاه لرزون پسر گره خورد.
با چشمهای مشکی و گردنش که پر از اشک بود و مردمکش مشخصا میلرزید بهش چشم دوخته بود.
نگاهشو پایین تر برد، دماغ کیوت و کوچیکش که به خاطر گریه پف کرده و قرمز شده بود، و لب هاش، لب های باریک و صورتی که شدیدا تهیونگو برای بوسیدن و مکیدنشون تحریک میکردن.
فاکی گفت و بی توجه به نگاه اشکی و لرزش بدن پسر کوچیک تر روش خیمه زد:
_آه لعنت بهت تو...تو خیلی خوشگلی!
لباشو برای بوسیدن اون دوتا گوشت صورتی جلو برد فقد چند میلیمتر باهاش فاصله داشت که هق زدن بلند اون پسر متوقفش کرد، با تعجب نگاهش رو به صورت زیباش که حالا به خاطر هق هقاش کمی جمع شده بود دوخت.
پسر کوچیکتر به پهنای صورتش اشک میریخت و نگاهشو حتی برای ثانیه ای از چشمهای گیرای متجاوزش بر نمیداشت!
_تور...توروخد...توروخدا
تهیونگ حبس شدن نفسش بین قفسه ی سینش رو به خوبی حس کرد.
گیج به چشمای خیس از گریه ی پسر زل زد:
_تو چرا...چرا گریه میکنی!
پسرک به خاطر لحن گیج تهیونگ جرعتی به دست آورد دستشو به شونه های لختش رسوند و با انگشت های ظریفش چنگی به شونه های تهیونگ زد:
_خو..خواهش..میکنم...التم..اس..التماس...میکنم..بذار..برم.
تهیونگ هر لحظه بیشتر از قبل گیج میشد، به خاطر حشر زیاد متوجه گریه ها و حال بد پسر نشد و حالا این حجم از گریه و التماس هاش، متعجبش میکرد، مگه اون یه هرزه توی یکی از معروف ترین بار های سئول نبود؟ اون الان باید برای به فاک رفتن التماس میکرد و اشک میریخت!
_هی بچه! چرا گریه میکنی؟تو یه هرزه ای تو یه بار! برو خداتم شکر کن من به فاکت میدم، حتما باید زیر یه پیر خرفت که حتی شقم نمیکنه جر میخوردی؟ نق نزن و فقط ازش لذت ببر.
دستشو به دکمه ی شلوار پسر رسوند و قبل از باز کردنش این پسرک بود که با جیغ عقب رفت و خودشو به تاج تخت چسبوند.
با کلافگی پوفی کشید :
_اون شوگای احممممق.
با دادی که زد هق هقای پسر بیچاره بلند تر شد.
کنارش روی تخت نشست و نگاهی به حال زارش انداخت:
_اسم کوفتیت چیه؟
پسر که از ترس نفس نفس میزد با لکنت و صدایی گرفته زمزمه کرد:
_جونگ..جونگکوک...جونگکوک.
+خیلی خب جونگ نمیدونم چیچی اگه میترسی که سرویس بدی میشه بهم بگی توی یه بار کوفتی چه غلطی میکنی؟
با عصبانیت و کلافگی غرید که چونگکوک بیشتر توی خودش جمع شد:
_پول
با گیجی کمی جلوتر رفت:
_چی؟
پسر آب دهنشو با صدا قورت داد نگاهش که حالا رنگ غم گرفته بود به رو به روش دوخت:
_مامانم، مامانم مریضه من...هرچی میگشتم کار پیدا نمیکردم، اگرم پیدا میکردم پولش انقدر کم بود که..حتی به خورد و خوراکمون نمیرسید، چه برسه به خرج دوا درمونش، فکر کردم، فکر کردم اگه بیام اینجا میتونم...
اهی کشید و بغضش رو فرو برد:
میتونم با فروختن خودم، جون مامانمو بخرم ولی...ولی من نمیتونم من، من میترسم نمیتونم...
بغضش ترکید و سرشو روی زانوهاش گذاشت.
تهیونگ اهی کشید، از شدت درد پایین تنش کم شده بود اما هنوز ازار دهنده بود!
نگاهی به پسر که هنوزم مثل ابر بهار گریه میکرد انداخت:
_شوگا ازت پول گرفت؟
جونگکوک سرشو بلند نکرد، با بغض و صدای خش دار جواب داد:
_انقدی ازم سفته گرفته که...کل زندگیمم بدم، نمیتونم پسشون بگیرم!
چند دقیقه ای سکوت اتاق رو فقط صدای گریه های پسر کوچیک تر پر کرد.
تهیونگ خواست چیزی بگه که جونگکوک سرشو بلند کرد، اشکاشو با پشت دست های سفید و لرزونش پاک کرد و با صدایی که غمش روی قلب هردوشون تیغ میکشید لب زد:
_کارتو تموم کن...
تهیونگ متعجب نگاهش کرد:
_چ...چی؟
تیشرت سفیدش رو از تنش در اورد و بغضش رو فروبرد:
_من آمادم، فقط انجامش بده و برو.
تهیونگ خودشو روی تخت جلو کشید، عضوش درحال جر دادن شلوار کتانش بود و دلش به حال پسرک بیچاره میسوخت!
بین دوراهی سختی قرار گرفته بود، دوراهی شهوت و انسانیت!
اروم چونه ی پسر رو بین دو انگشتش گرفت سرشو جلو برد و بوسه ی خشکی روی لب های صورتیش که لرزش خفیفی داشت نشوند.
قطره اشک چکیده از چشم های پسر گونه ی برجسته ی تهیونگ رو هم خیس کرد.
با کلافگی عقب کشید :
_نمیتونم!
جونگکوک به دستش که روی تخت تکیه گاه بدنش بود چنگ زد:
_خواهش میکنم! من...من خیلی میترسم،نمیتونم بذارم مامانم جلوی چشمام بمیره، تنم بره به درک، قلبو روحم به درک نمیذارم اتفاقی برای...برای مامانم بیوفته ولی...نمیدونم چرا ولی...
اهی کشید :
_فاک خدایا، من نمیخام زیر خواب یه عوضیه مست بشم خواهش میکنم..بعد از اولین بارم..احتمالا دیگه فرقی نمیکنه زیر کی باشم...ولی الان،الان خیلی..میترسم..کمکم کن..
بغض سنگین گلوش اجازه ی بیشتر حرف زدن رو بهش نداد، تهیونگ با بهت نگاهش میکرد:
_تو..تو فکر کردی من چیم؟یه متجاوز؟ تو همین الانم داری میمیری! من برده دیکم نیستم ک وقتی شق کردم تو هرسوراخی که دیدم بکوبونم، اگه قیافه خودتو ببینی میفهمی حتی یه عوضیه متجاوز مست هم دلش نمیاد با این وضع به فاکت بده! نمیخام به خاطر چیزی که با چند دیقه جق زدن حل میشه تا آخر عمرم عذاب وجدان داشته باشم!
جونگکوک از زور گریه میلرزید و این تهیونگو به طرز عذاب آوری کلافه میکرد دستشو روی صورت رنگ پریده ی پسرکوچیک تر کشید:
_سفته هاتو از شوگا پس میگیرم، تو مال این کارا نیستی!
جونگکوک شوکه دهنشو به قصد گفتن کلمه ای باز کرد اما چیزی از بین لبهای خشکش بیرون نمی اومد. بعد از چند ثانیه که بهتش قطره اشکی شد که از چشمش چکید گفت:
_من نمیتونم برم! من نمیتونم برم من پولشو نیاز دارم!
تهیونگ کلافه پوفی کشید:
_من باید خالی شم، کمرم داره میشکنه و بیشتر از این نمیتونم صبر کنم! همین الان بلند شو برو توی راهرو من کارم تموم شد میام باهم میریم پیش شوگا.
و بعد به سمت تیشرتش که روی زمین افتاده بود رفت.
جونگکوک هنوز هم مردد بود، بغض سختی ک گلوشو میفشرد پس زد. تهیونگ تیشرت اون رو از روی تخت برداشت و سرشو وارد یقه لباس کرد، جونگکوک خیره صورت جذاب پسر بزرگتر بود و اجازه داد تهیونگ دستاشم وارد سوراخ استین بکنه.
وقتی از پوشیده بودن بدن جونگکوک مطمعن شد دوباره دستشو کشید و به طرف راهرو ی نیمه تاریک رفتن:
_همینجا وایسا، من چند دیقه دیگه میام.
جونگکوک سری تکون داد و تهیونگ دوباره به اتاق برگشت.
دکمه ی شلوارشو باز کرد و روی تخت نشست هیسی به خاطر ازاد شدن عضوش کشید و دستشو از روی باکسر به سر حساسش کشید، اه غلیظی از لبش خارج شد، اب دهنشو جمع کرد و روی عضوش انداخت و شرو به بالا پایین کردنش کرد:
_ا...اهه.. فاک..
سرعت دستشو بیشتر کرد درحالی که سرشو به عقب پرت کرده بود و بی وقفه ناله میکرد.
پسر کوچیک تر توی راهرو دقیقا جفت در اتاق وایساده بود، نالههای تهیونگ رو به خاطر اهنگ بلند طبقه پایین ضعیف میشنید، ولی همین صدای ضعیف هم به فروریختن چیزی درست زیر شکمش کمک میکرد. دستی به پیشونیش کشید و عرقشو پاک کرد:
_لعنتی...
همونجا با عضوش که حالا یکم سفت شده بود وایساده بود که یهو مچ دستش اسیر شد، با تعجب به طرف کسی که دستشو گرفته بود چرخید، مرد کریحی که بوی گند عرق میداد و چندتا از دندوناش ریخته بود با لبخند حال بهم زنی نگاهش میکرد:
_تو یه فرشته ای؟ هرچی که هستی من میخامش،بیا بریم..
دستشو کشید و جونگکوک تازه به خودش اومد، دستشو از بین دستای سیاه مرد بیرون کشید و خودشو توی اتاقی که تهیونگ بود پرت کرد.
روی زمین افتاد و با گریه بدون توجه به پسر بزرگتر خودشو گوشه ی دیوار کشید.
تهیونگ با تعجب نگاهش میکرد، عضوش درد میکرد و چند لحظه تا ارضا شدنش فاصله داشت. پوفی کشید که با باز شدن دوباره ی در با تعجب به مردی که خودشو تلو تلو خوران به جونگکوک میرسوند نگاه کرد، جونگکوک از ترس میلرزید و عقب عقب میرفت تا جایی که کمرش به دیوار کوبیده شد، مرد فقد دو سه قدم کوتاه باهاش فاصله داشت که یهو عقب کشیده شد، تهیونگ یقشو گرفت و محکم به دیوار کوبوندش و توی صورت کریحش داد میزد:
_مردک کصافتتت
مشتشو با شدت طرف راست صورتش پایین اورد، دوباره از دیوار جداش کرد و اینبار محکم تر به دیوار کوبوند و این بار طرف چپ صورت سیاهش بود که مهمون مشت های تهیونگ میشد. بعد از نیمه بیهوش شدن مرد به طرف در اتاق هولش داد و توی راهرو پرتش کرد، در رو بست و به طرف جانگکوک چرخید، هنوزم میلرزید ولی اینبار با شدت بیشری!
_هی، اون دیگه رفته، نگرانش نباش.
کنار جانگکوک روی زمین نشست، پسرکوچیک تر نگاهی به بر آمدگی شلوار تهیونگ کرد:
_تو هنوز...
تهیونگ متوجه منظورش شد وخنده ای کرد:
_امروز روز ته ته کوچولو نیست! انگار قرار نیست بچه هامو بکشم.
جونگکوک توی سکوت به صورت خندونش نگاهی انداخت، جذابیت و زیبایی پسر متجاوزی که حالا فرشته نجاتشم بود غیر قابل انکار بود!
_من..من دوباره میرم توی راهرو که تو...
تهیونگ مچ دستشو گرفت:
_نمیشه بری تو راهرو، هربار بری بازم یه انگل دیگه میچسبه بهت!
_و..ولی تو..
_نگام نکن
با تعجب پلکی زد:
_چی؟
تهیونگ لبخندی به خاطر صورت کیوتش زد:
_روتو کن اونور، ولی با صدای آه و ناله هام حشری نشو چون نمیذارم توام خودتو خالی کنی، از بوی اینجا متنفرم میخام زودتر برم خونه!
جونگکوک هنوزم متعجب و با دهن نیمه باز بهش زل زده بود تهیونگ لپ پسر کوچیک تر رو کشید و از نرمیش قند تو دلش آب شد:
_فاک تو عین کلوچه ای، ولی من کمرم داره میشکنه، زود تموم میشه من خیلی نزدیکم،فقط رو تو بکن اونور، باشه؟
جونگکوک سرشو تکون داد و کمی چرخید تهیونگ هم چرخید و دقیقن پشت به جونگکوک روی زمین نشست، عضوشو دوباره از شلوارش بیرون کشید:
_آه فاک..
جونگکوک زانواشو توی شکمش جمع کرد و سرشو روش گذاشت.
تهیونگ با دستاش طول بلند عضوشو طی میکرد و ناله هاش هرلحظه بلند تر میشد.
جونگکوک دستشو روی گوشاش گذاشت و بیشتر تو خودش مچاله شد. بر آمده شدن عضوش توی هرلحظه رو حس میکرد.
تهیونگ نزدیک بود و این آه های بلندشو غلیظ تر میکرد، بعد از عمیقترین و بلند ترین آهش مایع گرمش با فشار روی دست و زمین رو به روش ریخت، دستمال کاغذی ای از جیبش بیروو آورد دست و عضوشو تمیز کرد و بعد از درست کردن شلوارش به طرف جونگکوک چرخید:
_خیلی خب، تموم شد.
جونگکوک تکون نخورد و تهیونگ متعجب روی چاردستو پاش خودشو جلو کشید و رو به روش نشست:
_چیشده کلوچه؟ دیگه کسی اینجا نیست که اذیتت کنه چرا هنوز میترسی؟
جونگکوک با بغض سرشو تکون داد:
_میشه...میشه اول تو بری بیرون؟
تهیونگ با تعجب خنده ای کرد مچ دست پسر کوچیک تر رو گرفت و در لحظه باهم بلند شدن، چشمش به عضو جونگکوک که برامدگیش از زیر شلوارش کاملا معلوم بود افتاد، خنده ای کرد و دستی به گونه ی پسر کوچیکتر کشید:
_مشکلت این بود؟
جونگکوک سرشو توی گردنش فرو کرد
_هی بچه، ما هردومون پسریم، نباید انقد خجالت بکشی!
دستشو روی عضو جونگکوک گذاشت، گردن پسر کوچیک تر با صدای ترق ترقی بالا اومد:
_چ..چیکار میکنی؟
تهیونگ لبخند اطمینان بخشی زد:
_من برات انجامش میدم، نترس فقط میخام خلاصت کنم.
جونگکوک هنوزم ترسیده بود ولی با باز شدن دکمه شلوارش و قرار گرفتن دست تهیونگ روی عضوش ناخودآگاه آهی کشید و چنگی به مچ تهیونگ زد.
تهیونگ به صورت خمار پسرک لبخندی زد و روی تخت نشوندش.
_تف کن
جونگکوک با گیجی نگاهش کرد که تهیونگ بیشتر توضیح داد:
_تف کن تو دستم، اینطوری از اصطکاک اتیش میگیری!
و خنده ی بلندی کرد.
جونگکوک لبخندی زد و اب دهنشو توی دست تهیونگ و عضوش ریخت.
با هرحرکت دست تهیونگ اه میکشید و با دستاش به روتختی چنگ میزد، تهیونگ اما نگاهش میخ صورت خمار جونگکوک بود، اون پسر الهه زیبایی بود!
بعد از خالی شدن کامش رو دست تهیونگ با خجالت دوباره سرشو پایین انداخت:
_م..ممنون...
تهیونگ دستشو باهمون دستمال قبلی پاک کرد، چند لحظه منتظر برگشتن پسر کوچیکتر به حالت عادی شد.
عضوشو به شلوارش برگردوند و دکمشو بست، دست جونگکوک رو گرفت و به طرف اتاق شوگا برد.
شوگا با تعجب نگاهشو بین اون دونفر و انگشتای گره خوردشون میگردوند:
_چیشد ته؟ تو انقد زود خالی نمیشدی!نکنه زودانزالی گرفتی؟
تک خنده ای کردو بی مقدمه گفت:
_سفته هاشو پس بده شوگا. اون اینکاره نیست.
شوگا با شستش ریشه ی موهاشو خاروند و نگاه خشمگینی به جونگکوک انداخت:
_اگه اینکاره نیست باید تنبیه شه، به جای سفته بهش شلاق میدم! بلند شد که بادیگارد های گنده ی کنار در رو صدا کنه که بازوش بین دستای بزرگ تهیونگ اسیر شد:
_شوگا، بذار بره!
شوگا با خنده به طرفش چرخید:
_من ازون جنده 3 ملیون وون کوفتی سفته دارم تهیونگ! بهش نگا کن، خوشگله، باکرست، ظریفه، باسن خوبی داره، اون واقعا برای من مهمه، نمیتونم بذارم همینطوری بره، فقط چون تو باهاش حال نکردی، شاید نفر بعدی خوشش اومد، که حتما میاد!
جونگکوک اخمی کرد، بی دلیل دلش گرفته بود، تهیونگ ازش خوشش نیومد؟ برای همین باهاش کاری نداشت؟
رشته افکارش با صدای بم تهیونگ پاره شد:
_ازت میخرمش!...
****
منتظر پارت دو باشید 💜
نظرا و حمایت شماست که باعث میشه ادامه بدم! اگه خوشتون اومد لطفا ووت بدید💜
بنفشتون دارم💜
YOU ARE READING
Boy In Luv
FanfictionCOMPLETE✔︎ وان شات هات تهکوک🔥 جانگکوک هرزه ی بار و تهیونگ پسری که هرشبش رو با یه نفر صبح میکنه.. برخورد این دوتا میتونه انفجار باشه نه؟