part (5)

111 25 7
                                    

[Chanyeol : ]

بلاخره به بیمارستان رسیدم

هنوز دسپاچه بودم و تمام تلاشمو کردم که بدون این که اتفاقی بیوفته اون پسر رو به اینجا برسونم

پرستار های بیمارستان به محض این که چشمشون به من و پسرِ روی پشتم افتاد ، بدون معطلی یه تخت چرخدار به سمتم اوردن و با احتیاط اون پسر رو روی تخت گزاشتم و خیلی زود اون رو به سمت اورژانس راهی کردن

تایمی نگذشت که قدم به سمت در بیمارستان برداشتم تا برگردم...
البته قبل ازین که یه حسی از درون ، مانع این کارم بشه

حسی که بهم میگفت منتظر بمونم شاید بودنم اینجا بلاخره برای یکی لازم باشه ...

دوباره به سمت سالن اورژانس قدم برداشتم و داخل راهروی انتظار روی نزدیک ترین صندلی نشستم ..

انگشتای دستامو تو هم گره کردم و سرم در حالی که خم شده بود به دستام تکیه دادم

اونجا تقریبا خلوت بود و تک و توکی از بیمار ها یا پرستار ها از جلوم عبور میکردن ..

همون طور که چشمام بسته بود ، صدای باز شدن در و قدم هایی که با ریتم ثابت به سمتم میومدن منو از افکارم بیرون کشیدن ..

با کمی مکث چشمامو باز کردم و همزمان با بالا اوردن سرم و دیدن دکتر ، از جام بلند شدم

+ شما همراه بیمارین ؟!
- بله ...میشه بپرسم چه اتفاقی براش افتاده ؟
+ خب ... بخواطر فشار روانی و کارِ زیاد دچار حمله قلبی شده بود و ازش نوار قلب گرفتیم ... که خوشبختانه حمله خفیف بوده و فقط منجر به بیهوش شدنش شد ، وقتی بهوش بیاد میتونه مرخص شه
- اها... خداروشکر
+شما باهاش چه نسبتی دارین ؟
- امم.. هیچی من فقط یکی از مشتریای کافه ای بودم که توش کار میکرد

+ که این طور ، پس منتظر میمونین که .....

اجازه ندادم حرفش به پایان برسه و ادامه دادم

- نه نیازی نیست مطلع شه که من اوردمش اینجا ، کار های ترخیص هم خودم انجام میدم بنظر نمیاد کسی تا الان سراغشو گرفته باشه

+ بسیار خب ، میتونین به پذیرش مراجعه کنین
- حتما

و چن ثانیه بیشتر طول نکشید که دکتر از تیر راس نگاهم محو شد
با قدم های ثابت به سمت پذیرش رفتم و بعد حساب کردن هزینه بیمارستان با فکر این که اون پسر تا چند دقیقه دیگه بهوش میاد با خیال راحت از بیمارستان بیرون رفتم

و تا سمت ویلا پیاده قدم زدم ...

★صبح روز بعد ★

توی بالکن ویلا روی صندلی چوبی براقی که کنار دیوار جا خوش کرده بود ، نشستم و به لیوان قهوه ای که بین انگشتای دستم اسیر بود و عکس منو درونش منعکس میکرد خیره بودم ....

※𝙁𝙚𝙚𝙡 the 𝓟𝓾𝓵𝓼𝓮※ [ تپش احساس ]Where stories live. Discover now