Coercion

30 6 0
                                    

پارت۳

"من تصمیمو گرفتم نامجون"
نامجون عصبی از جاش بلند شدوپشت سر جین ایستاد.
"میفهمی چی میگی؟؟خودتم میدونی که اون قبول نمیکنه"
جین عصبی به سمت نامجون برگشت و هوف کلافه ای کشید.
"اما این تنها راهیه که میتونیم تهیونگو از تصمیمش منصرف کنیم."
"قبول نمیکنه"
"میکنه!مجبوره که قبول کنه"
نامجون دستی به صورتش کشید و نگاهی به جین انداخت.
" جین..میدونم که توام ناراحتیو عصبی هستی..اما تهیونگم عاشقه،اونم مرده.اگر ...اگر خودت جای تهیونگ بودی برای عشقت نمیجنگیدی؟"
"البته نامجون! اما اون ازدواج کرده"
" بزار تهیونگ تلاششوبکنه"
جین کلافه خودشو روی مبل چرمی رنگ اتاقش پرت کردو سرشو بین دستاش گرفت.
"نمیدونم نامجون.هیچی نمیدونم"
نامجون سمت جین حرکت کردو برادرانه دستی روی شونه ی جین کشید.
"نگران نباش تهیونگم دیر یا زود میتوجه میشه چی درسته و چی غلط.فقط بهش زمان بده"
جین نگاهشو به نامحون دوخت.
"ممنون نامجون."
نامجون لبخندی زد.
"پسر عموهای باید بهم کمک کنن جین"

********************************************
نگاهی به جونگ کوک انداختم که داشت یقه ی کتشو درست میکرد.
توی فکر بودم که با درد خفیفی که توی شکمم پیچید یکم توجا پریدمو دستمو روی شکمم گذاشتم.
"آه"
جونگ کوک به سمتم برگشت.
"چیشده؟حالت خوبه؟درد دادری؟"
نگرانی توی چشماش کاملا موج میزد.
"نه خوبم.چیزی نیست،بخاطر تکون خوردنای کوچولوبود"
"هوففف،ترسیدم"
لبخند اطمینان بخشی بهش زدم.
"نگران نباش"
سرشو اروم تکون دادو دوباره به سمت ایینه رفت.
" من دارم میرم،چیزی خواستی حتما به سورن بگو.بهتره فعلا بلند نشی..هنوز نگرانم"
"باشه کوک."
بوسه ای روی گونم گذاشت و سمت در رفت.
"از جات بلند نشوواستراحت کن"
"باشههههههههه.مراقب خودت باش"
"جیغ نزن عزیزم.توام همینطور،خداحافظ"
دستی براش تکون دادمو نفسمو حرص مانند بیرون دادم.
از کی تاحالا پاچه میگیرم من؟!
اه..اگه بخوام همینطوری اینجا بشینم که حوصلم سر میره.
فکری به سرم زد.
میتونم از مامان کمک بگیرم و برای بچه لباس ببافم‌.
تقه ای به در خورد.
"بله؟"
سورن دروباز کرد و داخل اومد.
"خانوم صبحونتونو اوردم.اقا گفتن نیاین پایین"
"باشه ممنون"
"مامانمم پایینه؟"
" بله دارن با اقا صبحونه میخورن."
"آها باشه.هر وقت صبحونشون تموم شد به مانانم بگو بیاد پیشم."
"چشم"
خدایا...
به چه وضعی افتادم.

امممم..آخرین بار کجا گذاشتمشون؟
از جام بلندشدمو سمت کمد رفتم.
"اها توی این کشو گذاشتمش."
با صدای بازشدن در به نادر نکاه کردم.
"اومدین مامان؟ میخواستم ازتون کمک بگیرم"
"اره عزیزم.خب ببینم چیشده؟"
"میخوام واسه بچه لباس ببافم"
مامان به سمتم اومدو باهم لبه تخت نشستیم.
"جدی میگی؟این که خیلی خوبه،یاد وقتی افتادم که خودم برای پاهای کوچولوت جوراب بافتم"
با هیجان به مامان نگاه کردم.
"پس منم براش جوراب میبافم"
"یادم میدین؟"
"اره حتما بیا بهت بگم چیکار باید بکنی.."

*********************************************
"قربان! مدارکو اوردم"
یونگی به سمت شان برگشت.
"خوبه.بده ببینمشون"
مدارکو به دست یونگی داد.
با دقت مدارمک خوندو نیشخند ترسناکی زد.
"استفاده های لازمو ازت میبرم جئون"
"قربان،کی به مسکو سفر میکنیم؟"

"همین فردا"
"حواست باشه..
همه چیز طبق نقشه پیش بره.به عنوان شریک ومهمان به شرکتش میریم"
"بله"
......
یونگی کارشو خوب بلد بود.
میدونست چجوری باید به شرکت جئون نفوذ کنه و اروم اروم سهام شرکتو واسه خودش کنه.

*********************************************

"کارا مرتبه،فقط باید رسید آخرین خرید شرکتی رو برام بیارین.جلسه ی بعدی روهم برای هفته ی بعد موکول کن."
"چشم.امر دیگه ای هم هست؟"
"نه.من دیگه دارم میرم"
جونگ کوک کتشو پوشید و از دفتر خارج شد.
به سمت بنز کلاسیک مشکی رنگش رفت و سوار شد.
......
"خوش اومدین آقا"

"ممنون"
با کمک خدمتگار کتشو دراورد و با نگاهش عمارتو ازن ظر گذروند.
"ببینم بانو لیبر کجان؟"
"همراه مادرشون بالا توی اتاقن"
"خیلی خب.میز شامو کم کم اماده کنید،من میرم بالا"

ازپله ها بالا رفت و در واتاق رو اروم باز کرد.
لیبرا و مادرش مشغول حرف زدن بودن.
طوری که حتی متوجه حضور جونگ کوک نشدن.
"خیلی خوشگل شده مادر.ممنونم"
"خواهش میکنم دخترم.نوه ی خوشگلم باید مثل خودش لباسای خوشگل بپوشه."
دوتایی باهم خندیدن که جونگ کوک صداشو صاف کردو وارد اتاق شد.
"سلام خانوم ها!ببینم به چی میخندین که انقد خوش حالین؟"
لیبر از جاش بلند شدو به سمت جونگ کوک رفت.
"اوه اومدی ؟خسته نباشی."
" اوهوم.نگفتین به چی میخندیدین؟"
لاریسا از جاش بلند شدو لبخند زد.
"لیبر برای بچه جوراب بافته"
"جدی؟"
لیبر با خوش حالی سر تکون داد.
"باید ببینیشون."
به سمت تخت رفت و اروم خم شدو جوراب های کاموایی کوچیکو برداشت
اونارو جلوجونگ کوک گرفت.
"ببین"
"اوه خدای من چقد نازو کوچولو ان"
لیبر با هیجان به چشمای درشت جونگ کوک خیره شد.
"اره. فکر کن وقتی اینارو پاش کنیم چقد بامزه میشه."
جونگ کوک با تصور اون کوچولوی خوردنی خنده ایکرد.
"من میرم پایین بچه ها.جونگ کوک توام لباساتو عوض کن.بعد بیاین برای شام"
"باشه مادرجون"

لاریسا از اتاق خارج شد و به سمت اشپز خونه رفت تا سری به غذا ها و میز بزنه.
*******************************************
"ممنون سورن"

"خواهش میکنم خانوم.الان دارو هاتونم میارم."
لیبر سری تکون دادو مقداری آب خورد.
"حس یه توپ شنیو دارم"
جونگ کوک تک خنده ای کرد وتیکه ای از استیک رو داخل دهنش گذاشت.
"من میرم کتابخونه.شمام شامتونو بخورین و برین استراحت کنین."
"باشه مادر.چیزی لازم داشتین به سورن بگین"
لاریسا سری تکون دادو عینکشو برداشت و به کتابخونه رفت.
********************************************

.......
خب اینم از پارت جدید
شرمنده کم نوشتم
این هفته وحشتناک سرم شلوغه و نتونستم زیاد روی فیک کار کنم.
اما حتما با پارتای بعدی سوپرایز میکنمتون.
دوستون دارم")♡

GOLDEN HISTORYWhere stories live. Discover now