Tomorrowاسمات, تراژدی, انگست
جنی, لیسا
آنیا فیکشنTomorrow
سوار ماشین شد و در را بست.
لیسا لبخند زد و در آغوش کشیدش.
-جنی, عزیزم.
جنی هیچ عکس العملی نشان نداد.فقط مثل یک عروسک اجازه داد لیسا بغلش کند.
چطور میتواست طوری رفتار کند که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است؟
چطوری میتوانست بعد از آن حرف هایی که پشت تلفن به جنی زد , بازهم اینطور احمقانه لبخند بزند و*عزیزم * را به زبان بیاورد؟
جنی اما فراموش نکرده بود.
* -نمیخوام ببینمت حوصله امو سر میبری. *
نمیتوانست عزیزم بگوید , نمیتوانست لیسا را متقابلا در آغوش بکشد , با اینکه دلش پر میزد برای آغوش گرمش.
لیسا ماشین را روشن کرد.خم شد روی جنی و کمربندش را برایش بست.
-خب خانوم اخمالو . کجا بریم؟
جنی فقط زمزمه کرد.
-نمیدونم.
لیسا انگشتش را به بینی یخ زده جنی زد.
-شد یه بار ازت بپرسم بگی میدونم؟
جنی شانه هایش را بالا انداخت و بی حرف به خیابان خیره شد.
لیسا از سکوت جنی معذب شد.
دستش را به سمت ضبط ماشین برد و دکمه پلی را زد.
آهنگ غم انگیزی فضای ماشین را پر کرد.
بغض سنگین جنی با شنیدن این آهنگ بی صدا شکست.
صورتش را بیشتر به سمت پنچره چرخاند تا لیسا اشک هایش را نبیند.
لیسا بی خیال روی فرمان ضرب گرفته بود و با خواننده هم خوانی میکرد.
جنی آب دماغش را بالا کشید.صدای آب بینی اش توجه لیسا را به طرفش جلب کرد.
-داری گریه میکنی؟
ماشین را به سرعت کنار خیابان نگه داشت.
دستهایش را دو طرف صورت جنی گذاشت و به طرف خودش برش گرداند.
-جنی .... چرا داری گریه میکنی ؟
سر جنی را روی سینه اش گذاشت و دستهایش را دورش حلقه کرد.
-تو که میدونی من طاقت اشکهاتو ندارم عزیزم.
گریه ی بی صدای جنی به هق هق بلندی تبدیل شد.
-دروغ میگی .
دوباره آب بینی اش را بالا کشید.
-اگر اشکهامو نمیخواستی بهم زنگ میزدی .
سعی کرد نفس بکشد.
-اگر اینا رو نمیخواستی وقتی بهت زنگ میزدم جواب سر بالا نمیدادی.
از لیسا جدا شد و مشت های کوچکش را به سینه لیسا کوبید.
-اگر نمیخواستیشون برای نبودن هات بهونه بی خود نمیساختی.
لیسا دوباره جنی را توی آغوشش فرو برد و بوسه کوچکی روی موهایش نشاند.
-جنی .منو ببین.من الان اینجام.
هق هق جنی تحلیل رفت.
دست هایش را بین موهای جنی برد و نوازششان کرد.
-باور کن این مدت خیلی سرم شلوغ بود. تو که میدونی من چقدر دوستت دارم عزیزم.
اشک های جنی متوقف شد ولی نفس هایش هنوز منظم نشده بود.
همیشه این دروغ های شیرین آرامش میکرد.
حتی با اینکه دروغ بودنشان را میدانست.
حتی با اینکه دلیل واقعی جواب های سربالا دادن لیسا ای که فکر میکرد فقط مال خودش است, را میدانست.
با این حال , آغوشش آرامش میکرد و دوستت دارم شنیدن از زبان لیسا انگار که مستش میکرد.
لیسا ارام جنی را از خودش جدا کرد.
صدای جنی آرام و بغضدار بود.
-قول میدی دیگه همیشه باشی؟
لیسا لبخند زد.
-قول میدم.
جنی هم لبخند زد. این نوزدهمین باری بود که لیسا همین قول را میداد.
-توهم به من یه قولی بده جنی.
انگشت شصتش را روی رد اشک جنی کشید.
-دیگه گریه نکن , باشه ؟
جنی آرام سرش را به معنی باشه تکان داد و دوباره اب بینی اش را صدا دار بالا کشید.
لیسا خندید.
-وقتی اینطوری میکنی خیلی با نمک میشی.
خم شد و بوسه کوتاهی روی لب جنی گذاشت.
جنی کمی خودش را عقب کشید.
هنوز به بوسه هایش عادت نداشت.
توی مدت شش ماهه دوستیشان هیچ وقت اجازه نداده بود لیسا از بوسه فراتر برود. خجالتی بود و لیسا, اولین دوست دخترش بود.
لیسا دوباره ماشین را روشن کرد.
-خبببب , اول بریم بنزین بزنیم بعد این خانوم خوشگل رو ببریم شهربازی.نظرت چیه ؟
جنی لبخند زد.
-خیلی خوبه.
لیسا که برای بنزین زد پیاده شد , جنی سرش را به ضبط گرم کرد.
آهنگ ها را رد میکرد تا به آهنگی که دوست دارد برسد.
با صدای تق تقی که به شیشه میخورد سرش را برگرداند. با دیدن لیسا دستش را روی دکمه ای نگه داشت تا شیشه پایین بیاید.
لیسا با اخم خم شد و داشبورد را باز کرد.
-کارت اعتباریم نیست.
کمی پول نقد از توی داشبورد برداشت و به متصدی پمپ بنزین داد.
دوباره سوار شد و ماشین را کمی جلو تر نگه داشت.
خم شد و همه پولهای توی داشبورد را برداشت.
-خیلی کمه.
به سمت جنی برگشت.
-دیشب خونه جیسو بودم.فکر کنم اونجا جاش گذاشتم.
جنی گیج شده بود.
-خب حالا چیکار کنیم؟
لیسا گوشی اش را برداشت و به جیسو زنگ زد.
-چطوری رفیق.
-....
-من با جنی بیرونم.
زیر چشمی نگاهی به جنی کرد.
-کارت اعتباریم رو خونه تو جا گذاشتم؟
-.....
-کجایی؟
-....
-اوکی میام کلید میگیرم ازت.
تلفن رو قطع کرد و ماشین رو به حرکت در آورد.
جنی پرسید.
-چی شد؟
لیسا دنده را عوض کرد.
-میگه گذاشته تو خونه.الان میریم کلید میگیریم ازش خودم برش میدارم.
جنی سرش را تکان داد و تا وقتی که به مقصد رسیدند بی صدا به آهنگ هایی که پخش میشد گوش میداد.
لیسا رو به جنی کرد.
-زود برمیگردم همینجا بمون تا بیام.
از ماشین پیاده شد و به طرف شرکت کوچک به را افتاد.
جیسو با دیدن لیسا خندید.از پشت سیستم بلند شد و به طرفش رفت.
-بالاخره مخ دختره رو زدی ؟عجب داستانی ساختیا.
ادایش را در آورد.
-کارتم گم شده.
لیسا هم خندید.
-دیر بیا خونه.
جیسو کلید رو بالا گرفت.
-امشب میرم پیش رزی.خونه نمیام.
لیسا کلید را قاپید و به سمت در دوید.
-وقتی زنگ زدم بهت جواب نده.جبران میکنم.
YOU ARE READING
Tomorrow
Fanfictionزیر همین آسمان بی ستارهی تاریک، روی همین زمین سرد، تصمیمش را گرفت. فردا میرفت. فردا برای همیشه از زندگی لا لیسا میرفت. پس امشب مال لیسا بود. امشب؛ همان جنیای میشد که لیسایش دوست داشت.