part 1

211 49 6
                                    

وی وشيان

زیر پتو میرم و توی خودم مچاله میشم...
آسمون به رنگ سیاه و بی پایان به نظر میاد ، اما انگار ستاره ها هنوز امیدشون رو از دست ندادن....
کاش منم مثل اونا میبودم... بدون فکر کردن به اینکه نور من جایی رو توی زمین روشن نمیکنه بازم میتابیدم ولی بازم ستاره ها همدیگه رو دارن....
ولی من تنهام...

همیشه تمام تلاشم رو کردم تا من رو قبول کنن، اما تلاش هام هیچ وقت نتیجه نداده...
خیلی دردناکه تمام رابطه ی خوبی که جلوی بقیه نشون میدیم یه دروغه...اما بشتر برای من نا امید کنندس...
همیشه برام سوال بوده که چرا باید توی خانواده ای به دنیا بیام که عملا هیچ علاقه ای به پسرهاندارن و برعکس عاشق دختراشون هستن....

چرا باید فرزند اول یه همچین خانواده ای باشم... به خاطر استعداد هام توی مهمونی ها باهام مثل یه گنجینه درست مثل خواهرام رفتار میکنن ولی توی خونه...
مثل به لکه ننگ...
هیچ وقت دلیلش رو نفهمیدم...

که چرا انقدر بهم خیانت شد...که چرا طرد شدم و چرا همیشه تنها بودم...
هرچند به خاطر این رفتاری که باهام میشد به جای نا امید شد یا امیدوار شدن....
فقط عادت کردم....
همیشه دلم میخواست کسی رو داشته باشم که دوستم داشته باشه و منم دوستش داشته باشم و بهش محبت کنم...
با اینکه پدرم به فرد قدرتمند و پولدار داشت ولی من رو هم جزو خدمه و خدمتکارا میدونست و سعی میکرد بیخود ازم کار بکشه...

هر وقت که برای خودم دارم کاری انجام میدم پیشم میومد و کار های بیشتری برام میتراشد...و همیشه تحقیرم میکرد... جوری باهام رفتار میکرد که اگه کسی مارو میدید ولی نمیشناخت فكر میکرد من به خدمتکار بدبخت و بیچارم...نه پسر اول خانواده...

مادر هم که باهام خوب بود، رفته رفته شبیه پدرم شد...
اوایل همیشه برام بدون اینکه به بدم بگه تنقلات و لباس های نو می آورد و یا حتی بهم دفترچه و روان نویس های متنوع میداد.
چون میدونست من عاشق نوشتن هستم و نوشتن داستان یا خاطراتم تنها چیزیه که بهم آرامش میده...

هر وقت دفتر خاطراتم رو ورق میزنم ناخواسته چشمام پر از اشک میشه... به خاطر به یاد آوردن خاطرات گذشته...
چقدر وقتی که کوچیک بودم شاد و شیطون و سرزنده بودم و کلی دوست داشتم....
اما حالا از اون پسر بچه اجتماعی و پرسرو صدا، فقط یه پسر ساکت و گوشه گیر و تنها باقی مونده...

اونقدر تا به امروز سرکوفت شنیدم و تحقیر شدم که دیگه بهشون عادت کردم...حتی دیگه ناراحت هم نمیشم....
کم کم چشمام روی هم میوفته و از روی خستگی خوابم میبره..
با احساس برخورد نور خورشید به پشت پلک هام یهو چشمام رو باز میکنم و نگاهی به ساعت کنار تختم میندارم که با دیدن عقربه ها که ساعت ۷ و ۱۵ دقیقه رو نشون میده بهت زده از جام میپرم...

من باید راس ۶ بیدار میشدم تا کار هارو انجام میدادم تا ساعت ۷ صبحونه رو آماده روی میز بچینم...
با اظطراب لباس هام رو عوض میکنم و آبی به دست و صورتم میزنم و از پله های طبقه سوم به سمت طبقه اول میرم...
با تمام سرعتم به سمت آشپزخونه میرم که میبینم پدرم کمی دورتر از اونجا ایستاده و انگار منتظرمه...

my soniya(full)Where stories live. Discover now