خودش رو از نردبون پشت ماشین بالا کشید و با احتیاط روی سقف نشست. پاهاش رو از لبه ی ون آویزون کرد و موبایلش رو جلوی صورتش گرفت.
_ یه کم جلوتر، پایین تپه یه روستای کوچیکه. از اینجا هم سقف خونه هاش دیده میشه. نیازی نیست نگران باشی. اینجا امنه.
رو به تصویر هوسوک روی اسکرین گفت و موبایلش رو چرخوند تا اون هم بتونه منظره بالای تپه رو ببینه.
_ اوه بهتون حسودیم شد. دفعه بعد منم حتما باهاتون میام حتی اگه نخواید هم بازم میام.
هوسوک با ناراحتی مصنوعی ای غر زد و حالت مظلومانه چهره اش جیمین رو به خنده انداخت.
_ حتما یه بار هم یه سفر سه تایی رو امتحان میکنیم. ولی فکر کنم اونوقت دیگه شبا یه نفرمون باید بره و روی سقف بخوابه.
جیمین گفت و پاهای معلق توی هواش رو تکون داد.
_ اینکه اصلا مشکل بزرگی نیست. یونگی رو میفرستیم روی سقف. من و جوجه کوچولو هم توی ون می خوابیم.
هوسوک جواب داد و اینبار جیمین بلند تر از قبل خندید. احتمالا اگه یه روزی این اتفاق میفتاد قیافه یونگی خیلی جالب میشد.
_ هی تدی بر بیا پایین. ممکنه بیفتی.
صدای یونگی ای که با کیسه های مواد خوراکی به سمت ون میومد بلند شد. با رسیدن به ون لیمویی رنگشون کیسه ها رو روی زمین گذاشت و دستش رو روی کمرش کشید.
_ اصلا به نظر نمیرسه ولی شیب این تپه خیلی تنده.
با اخم نالید و به سمت ون رفت تا مواظب باشه جیمینی که سعی داشت از نردبون پایین بیاد نیفته. جیمین همونطور که پله های فلزی نردبون رو پایین میومد، موبایلش رو به طرف یونگی گرفت و با لبخند کمرنگی روی لباش گفت:(( به هوسوک هیونگ سلام کن آجوشی.))
_ اوه چیکارش کردی که بهت میگه آجوشی؟ همش غر زدی؟
هوسوک با خنده پرسید و یونگی چشماش رو چرخوند.
_ معلومه که نه. من حتی یه ذره ام غر نزدم. جیمینی زود باش بهش بگو من خیلی عالی و جنتلمن بودم.
کوچیکترین پسر آروم خندید و دستش رو دور گردن یونگی انداخت. محکم و با صدا گونه سرد یونگی رو بوسید و لپاشون رو بهم چسبوند.
_ آره اون جنتلمن ترین مرد دنیاست هیونگ.
یونگی لبخند با رضایتی زد و دستش رو روی کمر دوست پسرش گذاشت. اینکه جیمین تاییدش کنه براش لذت بخش ترین چیز دنیا بود.
_ خب دیگه ما باید بریم شام بخوریم. بعدا دوباره بهت زنگ میزنیم.
رو به تصویر هوسوک که با لبخند دندون نمایی نگاهشون میکرد گفت و چند ثانیه بعد، وقتی جیمین هم با هوسوک خدافظی کرد تماس رو قطع کردن و بعد از برداشتن کیسه های خرید توی ون برگشتن. یونگی چیزایی که برای اون شب لازم نداشتن رو توی یخچال کوچیک ماشین گذاشت و باقی خوراکی ها رو به همراه صندلیای سفری و چندتا پتو بیرون آوردن.
YOU ARE READING
A beam of light [Yoonmin]
Fanfictionجیمین یه پسر هیفده ساله است که در اثر یه حادثه قدرت تکلمش رو از دست داده و یک ساله که به مرکز توانبخشی برای دوباره به دست آوردن صداش مراجعه میکنه. حالا اون توی ناامید ترین روزای زندگیشه ودرست وقتی فکر میکنه شاید قرار نیست هیچ وقت دوباره بتونه حرف بز...