پارت اول

13 3 0
                                    


هنوز اون غروب پاییزی اواخر مهر ماه رو به خوبی یادمه. دفعۀ اولی که "مانی" رو دیدم. یک پسر کوچولوی چهارده ماهه، که زیباییش نفس رو توی سینه حبس می کرد. نشسته بود کف حمامی که پر از خون بود؛ خون مادرش، نازنین. طوری گریه می کرد که حتی مجال نفس کشیدن نداشت. چشم های آبی-خاکستریش که با مژه های بلند احاطه شده بود، پر از اشک بود. مادرش توی وان، جفت رگ های دستش رو زده بود، و معلوم نبود چند ساعت از زمانی که مرده بود می گذشت. چون از تماس یکی از همسایه ها با ادارۀ پلیسی که درش کار می کردم متوجه شده بودیم که اتفاقی توی اون خونۀ واقع در اون محلۀ مرفه نشین حومۀ شهر رخ داده. همسایه گفته بود از بعدازظهر، هرچقدر زنگ آیفون رو می زده، کسی در رو باز نمی کرده، و صدای گریۀ بچه رو شنیده. سعی کرده وارد خونه بشه، ولی هر دو در جلویی و پشتی قفل و پنجره ها بسته بوده. سراسیمه خودمون رو به اونجا رسوندیم و از شدت وحشتناک بودن عمق فاجعه بهت زده شدیم. چیزی که تیم ما رو عصبانی می کرد این بود که خبرنگارها با دوربین ها و فلش های آزاردهنده شون، زودتر از ما اونجا بودن. پزشک آمبولانس بلافاصله علائم حیاتی مادر مانی رو چک کرد: مرده بود. بدنش مثل گچ سفید شده بود. یکی از همکارهام که متخصص تشخیص جرم از روی طرح خون هست، از حمام چند عکس از زوایای مختلف گرفت. من هم تمام وسایل و مدارکی که می شد ازشون تست DNA گرفت رو برداشتم و از چند جای حمام نمونه خون گرفتم. ولی می دونستم همۀ این کارها رو فقط بابت اینکه وظیفه مون هست انجام می دیدم و همه چیز مثل روز روشنه؛ خودکشی. خیلی سریع کارهام رو تموم کردم و هر چیزی که لازم بود ببریم رو داخل نایلون های وکیوم شده به همکارم تحویل دادم. همۀ فکر و ذکرم مانی بود، که زودتر از اون جای وحشتناک ببرمش بیرون. بلندش کردم و برای اینکه خون جایی نریزه، با کمک بچه ها دور مانی یک نایلون پیچیدم. شنیدم که پدر خانواده اومد. مانی رو به سرعت به اتاق خودش بردم و در رو بستم. خوب نبود الآن، علاوه بر دیدن همسرش در اون وضعیت، پسرش رو هم آغشته به خون مادرش ببینه. پدر بیچاره! خلبان بود و تازه از پرواز خارجی برگشته بود و به محض نشستن هواپیما، بهش اطلاع داده بودن که اتفاق بدی برای همسرش رخ داده و باید سریع خودش رو به خونه برسونه. همکارهام برام تعریف کردن که وقتی جسد همسرش رو داخل وان حمام دیده، همون جا زانوهاش سست شده و نشسته روی زمین. اونقدر شوکه بوده که نه می تونسته حرف بزنه، نه گریه کنه. صدای محو همسایه ها که جلوی در تجمع و اکثرا گریه می کردن، از پنجرۀ اتاق مانی به گوشم می رسید. همکارهام به آرامش دعوتشون می کردن. همسایه ای که با پلیس تماس گرفته بود، در حالی که روی پله های جلوی در نشسته و سرش رو توی دست هاش گرفته بود، همراه گریه می گفت هر روز عصر با نازنین بچه هاشون رو توی کالسکه می بردن پارک و اون تا دیروز حالش خوب بوده.

درهای متعدد طبقۀ بالا رو باز کردم تا بتونم اتاق مانی رو پیدا کنم. وقتی وارد اتاقش شدم، از ذهنم گذشت که اتاق اون بچه به تنهایی، از کل آپارتمان نقلی من که با دو هم خونۀ دیگه توش زندگی می کردم، بزرگتر و لوکس تره. داخل سرویس اتاقش بردمش. کف وان وایستوندمش. گریه ش متوقف نمی شد. بهش خندیدم و گفتم: « آفرین پسر خوووب، همین جا وایستا تا تمیزت کنم.» نایلون دورش رو باز کردم و لباس هاش رو درآوردم. به محض دیدن بدنش زبونم بند اومد. یادم میاد تا اون زمان هنوز بدن یک انسان مذکر زنده رو از نزدیک به صورت کاملا لخت ندیده بودم. توی دانشگاه و طی کارم جسد دیده بودم، توی فیلم های پورن و بعضا هالیوود همین طور، ولی از نزدیک نه. کمی درنگ کردم. حس می کردم یک مشکلی در رابطه با آلت تناسلی مانی وجود داره. به نظرم می اومد شبیه آلت تناسلی یه مرد بالغه تا یه بچۀ نوپا! شدت گریۀ مانی یهو خیلی بیشتر شد. با دیدن صورتش که از فرط گریه کبود شد، به خودم لعنت فرستادم که چرا به جای سریع بودن، دارم فکرهای مسخره می کنم. نایلونی که دورش بود رو همراه لباس های خونی، داخل یکی از نایلون های مخصوص جمع آوری آثار جرم گذاشتم. دستکش هام رو درآوردم. آب رو باز گذاشتم تا گرم بشه. از گریه ش مستاصل شده بودم. صورت و تنش رو با آب گرم انقدر شستم تا تمیز شد. وقتی جیش کرد، کمی قیافه م رفت توی هم. هیچ تجربه ای در نگهداری بچه نداشتم. حوله ش رو که پشت در سرویس آویزون بود، تنش کردم و بردمش بیرون. خشک کردمش. تمام اتاقش رو دنبال پوشک گشتم، نبود. بهش لباس پوشوندم و در حالی که زیر لب فکر می کردم که یک وقت روم جیش نکنه، نشستم روی مبل بادی کنار تختش، روی پاهام نشوندمش و سرش رو به قلبم چسبوندم. خونده بودم که بچه با حس کردن ضربان قلب آروم میشه. براش لالایی مورد علاقه م از فیل کالینز رو خوندم:

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Mar 19, 2021 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

مقدمه ای بر ظهور ضد مسیحWhere stories live. Discover now