intro

118 27 3
                                    

"RUN"

از پنجره به بیرون نگاه میکرد دونه های برف رو میشمرد که آروم آروم روی هم میوفتادن...
قطرات آب شده‌ی قندیل بالای پنجره از رو شیشه سر میخورد و پایین میومد...
یک دو سه...صدای برخورد قطرات آب روی شیروونی...چهار...پنج...
سرما رو دوست داشت همیشه موقع زمستون اینجا بود مینشست و از پنجره به بیرون زل میزد تا شاید اون مردی که از اونجا رد میشه پدرش باشه با خانومی دستش پر از کیسه‌های خریده مادرش باشه
"ته‌یونگا بدو بیا اینجا"
با شنیدن صدای بهترین دوستش روی زانو‌هاش راه رفت و خودشو به نردبون رسوند...
"چرا همش میری اونجا...ترسناک نیست؟"
فقط لبخند زد...معلومه که نه زیر شیروونی مگه ترس داره؟
"امروز قراره بریم لباس جدید بخریم"
سرشو تکون داد و اخم کرد...اگه تو این هوا میرفتن بیرون سرما میخوردن پس به پنجره اشاره کرد میخواست به دوستش بفهمونه برف میاد و همه جا سرده اما دوستش خیلی واسه‌ی این خرید یهویی هیجان داشت و اصلا نمیفهمید اون چی میگه
"به نظرت برامون چی میخرن"
باز هم اصرار کرد...شالگردن دوستشو از روی تخت برداشت و به پنجره اشاره کرد انقدر فهمیدنش سخت بود؟
"سعی داری چی بگی؟"
دستاشو اورد بالا و روی بازوهاش به صورت ضربدری گذاشت و الکی لرزید تا مثلا نشون بده سردشه
"میدونم سرده اما این فرصت اخرمونه شاید دارن برامون لباس میخرن چون یکی میخواد بیاد ببرتمون؟"
بازم سرشو تکون داد چرا انقدر دوستش ساده بود اونا اینجا توی یه پرورشگاه دور افتاده هیچکی راهش اینور نمیوفته چه برسه بخوان بیان به سرپرستی قبولشون کنن...کاش میتونست این واقعیت که نزدیک سال نوعه رو به دوستش بفهمونه
"میگی چیکار کنم؟نرم؟ تو نمیای؟"
به خودش اشاره کرد ادای راه رفتن در اورد و دستاشو تکون داد بعد به دوستش اشاره کرد بعد به خودش و بعد یه قلب نشون داد...
"تو میگی من لباس گرم بپوشم و برم و واسه توهم بخرم؟"
بعضی وقتا فکر میکرد واقعا دوستش باهوش میشه
سرشو تکون داد و از اون لبخندای بچه‌گونش زد و خودشو روی تخت انداخت...نرم بود اما اون داشت به این فکر میکرد که اگه یه اتاق فقط برای خودش داشت تختش دوست داشت چه شکلی باشه یا دوست داشت وسایلاش چه رنگی باشه...
لبخندی گوشه‌ی لبش شکل گرفت یعنی میشد یه روزی بالاخره خانوادشو پیدا کنه...یعنی بالاخره میتونست مثل بقیه‌ی بچه ها زندگی کنه...
اون فقط ۱۳ سالش بود و هنوز نمیتونست حرف بزنه...یا شاید نمیخواست اخه حرفی برای گفتن نداره این چیزای روزمره‌رو با اشاره هم میتونه به اطرافیانش بفهمونه چه نیازی داره حرف بزنه...
چشماشو بست تو دلش ستاره‌های رنگی شب رو شمرد تا اینکه صدای در اتاق رو شنید معلوم بود دوست عزیزش از اتاق رفته بیرون چشماش سنگین شد...صد و ده صد و یازده...
|..................................................................................................|
"هی ته‌یونگ بیدار شو بیرونو نگاه کن..."
با هیجان از روی تختش بلند شد انتظار داشت برف زمینو سفید کرده باشه اما هر چی دیشب هم اومده بود...آب شده بود
سوالی به دوستش نگاه کرد...اینجا که هیچی نبود
"خانواده‌ی جدید اومدن میخوام یکیمونو به سرپرستی بگیرن"
لرزه‌ای به تنش افتاد اگه دوستش رو ازش جدا میکردن چی؟اون تنها کسی بود که داشت
ته‌یونگ میدونست هیچوقت هیچکس نمیخواد اونو به عنوان بچش داشته باشه...چون هم نمیتونست حرف بزنه هم دست و پا چلفتی بود هم مثل افسرده‌ها بود
اصل کی بود که بخواد به سرپرستی بگیرتش...تنها راهی که ته‌یونگ میتونست صاحب خانواده شه این بود که یه خانواده‌ی احمق بیان بگیرنش که نتونن فرق بین حرف نزدن و زدن رو تشخیص بدن...
سرشو انداخت پایین...
چشماش پر از اشک شده بود
این غم برای یه پسر سیزده ساله خیلی زیاده
غم نداشتن مادری که در اغوش بگیرتش و ارومش کنه
غم نداشتن پدری که هر دفعه میترسه دستاشو بگیره
غم عشق دریافت نکردن...
"هی ته‌یونگی!گریه نکن"
دوستش سرشو بالا اورد و اشکاشو پاک کرد و لبخند زیبایی بهش هدیه داد که نتونست مقاومت کنه و لبخند زد...
"میخوای باهم از اینجا فرا کنیم؟"
فکر خوبی بود البته از نظر ته‌یونگ اونا میتونستن از اینجا فرار کنن و وقتی خانواده بچشون رو انتخاب کردن برگردن...
یا اینکه کلا از اینجا برن بعد چطور زندگی کنن؟
"میدونم احمقانه بود"
سریع دستاشو تو هوا به نشونه‌ی نه تکون داد و دستای کوچیک دوستش رو گرفت میدونست خطرناکه اما بالاخره ازاد میشد و میتونست دنبال خانوادش بگرده میتونست بالاخره مادرشو پیدا کنه یا حتی پدرشو ببینه
با اشاره به دوستش فهموند که اونم میخواد از اینجا فرار کنه اما نمیدونه چطور بعدش باید زندگی کنه
"بیا فقط از اینجا بریم بعدش اگه نتونستیم برمیگردیم نهایتن تنبیه میشیم..."
سرشو تکون داد و لبخند زد...

.
این اولین فیک یوته‌است که دارم مینویسم
این فعلا پارت اینتروعه به خاطر همین کمه
ولی کلا این فیک شاید بیشتر از ۳ یا ۴ پارت نشه
امیدوارم دوستش داشته باشید
نظراتونو کامنت کنید برام
ویت لاو نیل...🐼

"𝕄𝕒𝕜𝕖 𝕪𝕠𝕦𝕣 𝐓𝐡𝐢𝐫𝐝 𝕨𝕚𝕤𝕙"Where stories live. Discover now