پارت اول و آخر

253 21 3
                                    

سال 1995 پرواز کانادا به ایران :
توی هواپیما روی صندلی رو به پنجره نشسته بودم، گوشیم رو از جیب شلوار جینم دراوردم و به تماسهای بی پاسخ مامان و امیر نگاه انداختم. با امیر تماس گرفتم اما خاموش بود
مهماندار: آقا میشه گوشیتون رو خاموش کنین
+ بله ببخشید
گوشیم رو روی حالت هواپیما قرار دادم، به صندلی تکیه دادم و به اسمون خیره شده بودم. بعد از چندین ساعت که به ایران رسیدم چمدونم رو به دست گرفتم و توی سالن راه میرفتم. یه گوشه ایستادم تا با مامان تماس بگیرم که دوتا دست روی چشمام رو پوشوند. لبخند زدم و برگشتم بغلش کردم
+ میدونستم میای اینجا دنبالم امیر
امیر: نه، فقط نمیخواستم مامان پیرتو تنها بفرستم اینجا
سرم رو بلند کردم، از بغلش اومدم بیرون و به اطراف نگاه کردم
+ پس کجاست؟
امیر: توی ماشین نشسته
چمدونم رو از دستم گرفت، دست راستش رو پشت کمرم حلقه کرد و تا کنار ماشین همراهیم کرد. تا به ماشین نزدیک شدم مامان از در عقب پیاده شد، با لبخند بهم نگاه کرد و دستش که پشتش قایم کرده بود اروم بیرون اورد و کفشش که به دست گرفته بود سمتم پرت کرد. سرم رو گرفتم پایین که بهم نخوره و با تعجب نگاهش کردم. دست گلی که امیر برام خریده بود و هرچی جلوی دستش بود از ماشین دراورد، سمت من پرت میکرد و من فقط جا خالی میدادم
امیر: زیگزاگی بدو بنیامین
+ چی؟ مامان بعد این مدت ایران موندن خلق و خوی مادرای اینجارو جذب کردی؟
مامان: ما توافق کرده بودیم دیگه موهاتو رنگ نزنی، آخه صورتی؟
جلوتر رفتم و مظلوم نگاهش کردم
+ مامان بگذر این بار لطفا
خلاصه که تا سرصدای رنگ موهام و طرز لباس پوشیدنم از سرش بپره خیلی سوسکی پیرسینگ گوشام رو درمیاوردم. مامان رو سوار ماشین کردم، خودم هم روی صندلی شاگرد نشستم. تا اخر مسیر به امیر نگاه میکردم و امیر هم هرازگاهی بهم نگاه میکرد
امیر: جذبم شدی یا چی؟
مامان: (سرفه*)
+ خب، مارو میذاری خونه میری شرکت؟
امیر: آره قطعا
تا اخر مسیر حرف دیگه ای نزدیم. جلوی ویلا ماشین رو نگه داشت و پیاده شدم. امیر چمدونم رو برام تا داخل خونه برد و برگشت سمت ماشین، تا مامانم از من رو برگردوند، امیر گونم رو بوسید و سوار ماشین شد. لبخند زدم و دست مامانم رو گرفتم و وارد خونه شدم که بلافاصله برام اس ام اس اومد
امیر:*سه ساعت وقت داری استراحت کنی، به محض تاریکی هوا مامانت به خاطر قرصا میخوابه، پایین میبینمت*
نفس راحتی کشیدم و بعد از حموم کردن رفتم توی تخت. با صدای زنگ گوشی از خواب پریدم، گوشی رو با چشمای نیمه باز جواب دادم و گذاشتم روی پخش
+ هوم؟ هو ایز ایت لت می اسلیپ مادرفاکر
امیر: شب بخیر
یکم که مغزم به کار افتاد یادم اومد تو ایرانم. نشستم و چشمام رو مالیدم
امیر: الو؟
+ ها الو؟ ببخشید من خوابم برده بود ساعت چنده؟
امیر: ساعت ۹ شبه من تقریبا یک ساعته این پایین منتظر توام
+ دارم میام یکم صبر کن
امیر: واو
+ ازش خوشت میاد؟
امیر: بخاطر من این لباسارو میپوشی ها؟
+ خب تو اینجوری دوست داری
کمرم رو گرفت و لبم رو میبوسید که کمش ازش فاصله گرفتم
+ امشب کجا میریم؟
امیر: برات سوپرایز دارم که فکر کنم خوشحالت کنه
من رو به شهربازی برد، تقریبا تا ۱۲ شب اونجا بودم و تفریح میکردم، کلی عروسک گرفتم و پشمک میخوردم که روی نیمکت یه گوشه نشستم. امیر آهی کشید و عروسکا رو از توی بغلش روی چمن ها ریخت و دراز کشید. اروم خندیدم
امیر: فقط تو میتونی منو انقدر خسته کنی
+ تمام سوپرایزت این بود؟
امیر: داری چیکار میکنی؟
+ از وقتی اومدم نتونستم به عمو یانکی سر بزنم، فردا هم برای ثبت نام باید برم دانشگاه نمیتونم ببینمش، دارم عکسا و ویدیوهامون رو براش میفرستم دلم براش تنگ شده
امیر جلوی پام نشست و گوشی رو از دستم کنار زد
امیر: دو دقیقه هم به من توجه کن
+ من که تمام مدت به تو توجه میکردم عزیزم
گوشیم رو کنار گذاشتم و به چشمای سیاهش خیره شدم
امیر: تو از من خوشت میاد
+ این چه حرف احمقانه ایه؟ ما از بچگی همدیگرو میشناسیم و مثل اینکه یادت رفته اونی که اعتراف کرد من بودم
امیر: بنیامین، نمیخوام اوضاع این جامعه رو اولویت قرار بدی. فقط الان به من فکر کن، اینکه قراره تا اخر عمر با هم ساز بزنیم، کنار هم کار کنیم، من تو رو به عنوان پارتنرم به همه معرفی کنم
+ صبرکن، تو که گفتی اول به مامان بگیم
امیر: امشب چطوره؟
چشمام از شوق گرد شد و نگاهش کردم
+ الان جدی هستی؟
یه جعبه کوچیک از جیبش دراورد که یه جفت گوشواره آبی رنگ داخلش بود. لبخند زدم
+ اینا خیلی خوشگلن
امیر: با من ازدواج میکنی؟ خب البته بعدا با هم حلقه رو انتخاب میکنیم نمیدونستم از کدومش خوشت میاد
اون همیشه عادت داشت علایقش رو بهم تحمیل کنه، طرز لباس پوشیدنم، گوشواره هام، رفتارم، راه رفتنم، همه بخاطر جذب اون بود. اما دیوانه وار ازش پیروی میکردم و عمیقا دوستش داشتم، فقط با موافقت باهاش همه چیز رو تموم میکردم. گوشواره ها رو گوشم کردم. سرم رو بوسید و با هم سوار ماشین شدیم
+ آم، میشه میگم، امشب بریم هتل؟
امیر رو دیدم که لبخند زد و راه رو عوض کرد.
+ عزیزم یکم تند نمیرونی؟
امیر: خب، منم جوونم و نمیتونم جلوی خودم رو بگیرم
یکم خندیدم
+ چی میگی پیرمرد؟ صبرکن میخوام فیلم بگیرم امشبو یادم میمونه
گوشیم رو دراورده بودم و دیدم که عمو یانکی تماس تصویری گرفت، با ذوق به صفحه نگاه کردم و جواب دادم
+ هااای
عمو: ببین کی برگشته پیش مامانش
+ هه هه هه
عمو: میبینم گوشواره هات خوب بهت میاد
+ وای شوخی میکنی، تو اینارو خریدی؟
با مشت به امیر زدم.
+ تو که گفتی خودت خریدی
امیر: خب به راهنمایی هم نیاز داشتم عزیزم، سلام عمو
عمو: سلام پسرم
+ امیر انقدر به گوشی نگاه نکن حواست به جاده باشه
عمو: دستت میلرزه واضح نمیبینمت
+ اخه سرعتش زیاده، امیر مراقب باش
گوشی از دستم افتاد. ماشین ترمز بریده بود و مستقیم از پل افتاد توی آب. یه لحظه که به خودم اومدم دیدم امیر جلوی من خودش رو سپر کرده، خرده های شیشه رفته بود توی کمرش و آب جلوی چشمم خونی بود. در بخاطر فشار آب باز نمیشد و امیر پاهاش به کف ماشین گیر کرده بود. با مشت به شیشه کنارم میزد و شکستش، من رو از شیشه پرت کرد بیرون و از شدت خونریزی از حال رفت.
ماشین به اعماق میرفت و من هم دنبالش شنا میکردم. حتی خدا هم نمیتونست بشنوه چطور اسم امیر رو صدا میزدم، اینکه چطور زیر آب اشک میریختم.
دیگه داشتم نفس کم میاوردم که تا روی آب شنا کردم و سرفه میکردم، میلرزیدم.
خدا میدونه چطور خودم رو به ساحل رسوندم و تا مغازه عمو یانکی میدویدم. اونجا پلیس و امبولانس جمع شده بود. یدفعه عمو با دست به من اشاره کرد و داد زد: اینجاست
یهو زانوهام خالی کرد و نشستم. نفس نفس میزدم که بهم اکسیژن وصل کردن، اشک میریختم، تمام بدنم میلرزید و مثل موش آب کشیده شده بودم
سال 1997 ایران:
+ من حرفام تموم شد، دو ساله که هیچ روانشناسی من رو درمان نکرده هیچ تعجبی نمیکنم اگر فقط دکم کنین، میخوام برگردم خونه
من شناگرماهری بودم ولی از اون روز نمیتونم حتی توی وان‌ حموم دراز بکشم، تموم روزهام کابوسه و امیر رو توی انعکاس هر شیشه ای میبینم. به اسرار مامان و عمو یانکی پیش روانشناس و مشاوره های زیادی رفتم که دیگه حالم ازشون بهم میخوره. امروز سالگرد فوت امیر بود
یه دسته گل گرفتم و بردم لب ساحل، روی شن ها گذاشتم و چندثانیه ای به دریا خیره بودم.
+ مامان، میخوام برم تهران
مامان: چی؟ ولی دانشگاهت چی؟ کارت چی؟
+ من از راه دورم میتونم به اهنگسازی ادامه بدم، از دانشگاه انتقالی میگیرم، دیگه نمیتونم اینجا بمونم
بعد از چندترم گذروندن توی دانشگاه متوجه شدم که رشته ورزشی اینجا شناست
+ گفتم که میخوام این درس رو حذف کنم
مدیریت: پسر خوب منم یه حرفم رو چندبار تکرار نمیکنم، کلاست هم شروع شده برو
با دندون قروچه وارد سالن شنا شدم. نفس عمیق کشیدم. خیلی خب تا وقتی که وارد اب نشم چیزی نیست
- هی بنیامین فکر میکردم ترس از آب داشتی
+ چیزی نیست من فقط اینجا میشینم
پام رو گرفت و من رو توی آب پرت کرد. تمام صحنه ها دوباره جلوی چشمم اومد. من با تهران اومدن میخواستم از همه چیز فرار کنم ولی همه چیز خراب شد، به سختی دست و پا زدم که یه نفر من رو بیرون کشید. نشستم و سرفه میکردم بدنم میلرزید
- داداش ببخشید نمیدونستم انقدر میتونه بد باشه
+ به من دست نزن، دست نزن
بلند شدم و وارد رختکن شدم، بعد ازینکه یکم اروم شدم لباسام رو پوشیدم و از ساختمون خارج شدم. یه مدت یه پسره بدجور دور سرم میچرخید. بالاخره یه روز رفتم یه گوشه و کشیدمش کنار
+ داری چیکار میکنی؟
- چیکار میکنم؟
+ کی هستی تو که همش دنبال منی؟
- امیر هستم خوشبختم
یکم به خودش و دستش که سمتم دراز شده بود نگاه کردم
+ خب الان، حالا که چی؟
امیر: خب من میخوام باهات صادق باشم، من روانشناسی میخونم و باید برای پروژه دانشگاه باید با بیمارا مصاحبه داشته باشم و من تو رو انتخاب کردم
+ من هیچ مشکلی ندارم
امیر: اخه عمو یانکی یچیز دیگه میگفت، شرمنده من وقتی کنجکاو میشم ته توی همه چیز رو درمیارم و همه چی رو شنیدم، فقط میخوام با تو حرف بزنم
+ تو خیلی رو داری
امیر: برای نجاتت از استخر یکی بهم بدهکاری
یکم نگاهش کردم
امیر: بیخیال پسر چیزی که ازت کم نمیشه
نفس عمیق کشیدم
+ جهنم و ضرر کی میخوای حرف بزنیم؟
چندماهی گذشته بود که برای مشاوره به خونش میرفتم. بعد هر مشاوره بهم قرصای توهم زا میداد، ما هر آخر هفته شب رو با هم میگذروندیم. چشمام رو میبستم، فقط صدا کردن اسمش و اینکه امیر خودم رو جاش میدیدم ارضام میکرد‌.
صداهای کثیفی که هرشب اتاقو گرفته بود برام لذت بخش بود
امیر: تو با اون پسره هم میخوابیدی؟
+ چرا برات مهمه؟ من کانادا تو گی بار فعالیت میکردم میدونی که، یالا چرا وایستادی؟
میخوای باهات صادق باشم؟ تو بهترین کیری رو داری که تا حالا دیدم
خودم رفتم روش و کنترل سکس رو به دست گرفتم، یه مدت فکر امیر خودم از سرم پریده بود، یعنی دوباره دارم عاشق میشم؟
صبح که از حموم درومدم امیر روی تخت نبود، صدای زنگ خونه اومد وقتی از اتاق بیرون رفتم امیر رو دیدم‌ که یه دخترو به داخل خونه همراهی کرد. یکم نگاهش کردم
+ امیر، خانوم کیه
امیر: اوه، بهش سلام کن دوست دختر عزیزم تازه از سفر اومده
نمیدونم چرا به اندازه دفعه قبل نه، ولی قلبم درد گرفت. امیر دختررو نشوند روی کاناپه و اومدم منو برد داخل اتاق
امیر: هی به چی زل زدی
+ ولی، چرا به من نگفتی...
امیر: شوخی میکنی دیگه؟ ما فقط خوش میگذروندیم پسر، زیاد فکر نکن باشه؟ لباساتو که پوشیدی میتونی بری
از خونه که رفتم بیرون دیگه واقعا نمیدونستم باید با چی خودم رو سرگرم کنم‌. توی گوشیم به خودم نگاه انداختم. رفتم موهام رو به رنگ طبیعی مشکی برگردوندم و تیپم رو عوض کردم، دیگه لباسای رنگی نمیپوشیدم. تمام زیور آلاتم رو بیرون ریختم، دیگه ذوقی به جلب توجه ندارم. از دانشگاه انتقالی گرفتم میدونستم اون عوضی گرایش من رو لو میده و ساکت نمیشینه.
سال 2020 ایران:
من فارغ التحصیل رشته موسیقی،
برگشتم پیش مامان و عمویانکی، اموزشگاه موسیقی خودم رو باز کردم.
حالا یه شاگرد دارم که خیلی روش زومم
اگر اینو میخونی سپهر، تو یه پیانیست بااستعداد و یه پدر مجرد فوق العاده برای دختر کوچولوت هستی
درسته تو نمیتونی حرف بزنی و صدای قشنگت رو نمیشنوم
تو مثل بقیه اسم من رو صدا نمیزنی، بهم با گفتن "دوستت دارم" ابراز علاقه نمیکنی
ولی از اینکه مراقب منی، اینکه هرلحظه خودت رو بهم میرسونی و منو مثل دخترت اولویت قرار میدی یعنی برات ذره ای هم شده اهمیت دارم
دلیل زندگیِ دوبارهِ من، امیدوارم بدستت بیارم

aquaphobiaWhere stories live. Discover now