one

551 106 120
                                    

و آغاز عشق میتواند دیدارِ
چشمان تو با من باشد....

روز اول مدرسه بود و لویی از همین حالا آماده بود تا به خونه برگردد.

دلش برای تخت ابریشمیش، ریسه‌های تابانش و اینجورچیزها تنگ شده بود - البته به‌طور دقیق دلش برای دیدن ریخت و پاش خواهرهاش پَر نمی‌کشید، اما بلعکس دلش بدجور برای دیدن مادرش بی‌تابی می‌کرد و آرزو داشت کاش فقط می‌تونست به خونه برگردد.

عبورش از درِ اصلی مدرسه کمکی به احوالش نکرد، از قبل می‌دونست که قراره با موج بزرگی از دانش‌آموزها روبه‌رو بشه، اما با این حال هنوز هم جمعیت ناخواسته و خواسته مضطربش می‌کردند.

جمع شدن اون همه انسان، در یک مکان، سبب ترسش می‌شد و احتمالا اگه نایل مچ دستش رو محکم نگرفته بود و به‌طرف مدرسه نمی‌کشوندش... شاید تا الآن مسیر بازگشت به خونه رو به‌طور کامل طی کرده بود!

تمام طول زندگیش خجالتی و ساکت بود - او تقریبا فقط با زین و نایل، دوتا از قدیمی‌ترین رفقاش، رفت و آمد داشت - و متعجبانه چندان مشتاق نبود تا با سایر افراد اوقاتش رو سپری کند...

بدون شک اون یادگیری رو دوست داشت، اما گرفتار شدن در یک فضای تنگ و خفه با صدها آدم، اونم نُه ساعت در روز، دقیقا برای لویی طاقت‌فرسا خوانده می‌شد.

علاوه بر این، اینجوری نبود که امسال کارهای زیادی برای انجام دادن داشته باشد. او فقط دو دوستش و تعداد انگشت‌شماری از آشنایان رو داشت، در دو کلوب مدرسه عضو شده بود، و قرار بود چیزهای جدیدی رو یاد بگیرد... درست مثل هر سال دیگه‌ای.

ما دوباره اینجا هستیم، همانطور که از درِ بعدی گذر کردن و نایل همچنان به‌زور دستش رو فشار می‌داد، با خودش فکر کرد. فقط یک سال تحصیلی دیگه.

هرچند اون نمی‌دونست، اما پسری با موهای فرفری و چشم‌های سبز، تنها در فاصله‌ی چند متری‌اش، میون جمعیت پنهون شده بود؛ پسری که قرار بود امسالش رو بسیار بسیار متفاوت بکند.

*****

اولین کلاسش انگلیسی بود، که از خوش‌شانسش، اون رو با زین مشترک بود.

زمانی که با زین در کلاس زبان منتظر معلم‌شون ایستاده بودند، او چند چهره‌ی آشنا در گروه‌های مختلفی از افراد رو مشاهده کرد، که تا حدودی دل‌گرم‌کننده بود. اما باز هم، او می‌تونست تعداد بی‌شماری چهره‌ی غریبه ببیند و این چندان باب میلش نبود.

گرچه او حداقل زین رو داشت، پس آن‌چنان توی این کلاس تنها محسوب نمی‌شد.

لویی گاها به زین غبطه می‌خورد - زین خیلی باحال، خیلی خونسرد و خیلی محتاط بود و لویی می‌فهمید که همه‌ی اطرافیان‌شون هم همچین نظراتی رو راجب زین دارند.

I'll love you for a lifetime ➸ TranslationWhere stories live. Discover now