Chapter1-Part1

1.1K 200 21
                                    

•ديوانه•

پيراهن سفيدش چيزيو مخفي ميكنه و اين باعث ميشه تا اون دانشجويِ جوون بخاطرش حاضر باشه هركاري بكنه.
ماژيكي كه با انگشتاي كشيدش گرفته و روي تخته حركتش ميده، لباس كتونش كه فيت بدنشه و عضله هاي دستشو كه خيلي راحت و منظم حركت ميكنن؛ نشون ميده؛ همه ي اينا باعث شدن تا بكهيون نفس كشيدنو فراموش كنه.
ماژيك با صداي بدي پايين كشيده شد و استاد روش رو سمت دانشجوها برگردوند. قفسه ي سينه ي پهنشو كه با لباسش كاملا پوشيده شده بود در معرض ديدشون قرار داد و امگا مطمئن بود كه "اون زير قطعا يه چيزي واسه ديدن هست".
آلفا روي صندلي نشست و كتابچه ي روي ميز رو كه طبقه هاي مختلفي از اطلاعات دانشجوها بود رو نگاه كرد. با دقت ته خودكارشو روي برگه حركت داد و هدف بعديشو انتخاب كرد.
_اولين معادله رو ...صداي بم و تمسخر آميزي از بين جمعيت دانشجوها به گوشش رسيد و خيلي سريع دوباره همه جا ساكت شد.
بكهيون چشم هاش رو بسته بود و لباش رو كه بخاطر هيجان خشك شده بودن، ليس ميزد. علاقه اي به اتفاقي كه قرار بود تا چند دقيقه ي بعد بيفته نداشت. نه اينكه به معادله اي كه قرار بود نوشته بشه اهميت ميداد يا ميترسيد بره پاي تخته و كلي علائم طولاني و عدد رو روش بنويسه بلكه بخاطر استادش هيجان داشت.
دومين درس از دومين روزِ اولين سال، شيمي بود.
دقيقا همونجا بود كه براي اولين بار ديده بودش و متوجه شده بود كه بايد بيخيال اين درس بشه چون ديگه اميدي بهش نيست و خب اشتباهم نكرده بود. اشتياقش براي اين درس حتي به نيمه ي بعدي سال هم نرسيد و توي ليست استاد، جلوي اسمش هيچ علامتي نخورده بود.
مستر پاركِ قدبلند و شونه پهن هرسال بدون استثنا همه ي دانشجوها رو هيجان زده مي كرد. روي كسايي كه از خودش ضعيفتر بودن تاثير خاصي ميذاشت و هردفعه باعث ميشد تا سالن اجتماعات با عطر و رايحه هاي شيرين و هيجان زده اي پر بشه.
آلفاهاي ديگه كه ميديدن ابهتشون توسط يكي ديگه كه روياي هرشب امگاهاشون بود داره له ميشه دندون قروچه ميرفتن، عصباني ميشدن و بهش فحش ميدادن.
_بيون بكهيون
همه ي دانشجوها نفس حبس شدشون رو بيرون فرستادن و چشم ميگردوندن تا شخصي كه صدا زده شده بود رو پيدا كنن. امگا بخاطر صدا زدنِ اسمش با همچين صداي بم و ناآشنايي جوري به خودش لرزيده بود كه حتي جرئت باز كردن چشماش رو هم نداشت.
حاضر بود براي هميشه كلمه ي "بكهيون" رو با همين تن صدا اونم از نزديك و مداوم بشنوه چون باعث ميشد تموم هورموناش به حركت دربيان و درست زير شكمش جمع بشن. اين احساسات باعث ميشدن كه همه چيز رو از ياد ببره چه برسه به معادله ي مسخره ي نوشته شده.
در طول كل سال تحصيلي صداي هيچكدوم از استادا اینطور مغزشو سوراخ نكرده بودن. اونا همشون بايد بيرون پرت ميشدن چون جاشون توي همچين مغز كثيفي نبود
_بيون بكهيون؟
استاد با صبر و حوصله منتظر بود تا حداقل يه نشونه اي از زنده بودن دانشجويي كه صداش زده بود ببينه اما هيچ اتفاقي نيفتاد، فقط چشماي منتظر بقيه روي يه پسر لاغر و رنگ پريده كه تو نيمكت آخر نشسته بود و چشماشو بسته بود قفل شده بودن.
_بكهيون، محضِ رضاي فاك..كسي كه كنارش نشسته بود و از لحاظ شخصيتي شباهت زيادي باهاش داشت با آرنج به پهلوي دوستش زد و سعي كرد تا به خودش بيارتش.
این حرکتش كار كرد و امگا چشماشو باز كرد.
با نگاه منتظر استادش كه روبروشد بازدم عميقشو بيرون فرستاد. مطمئن بود آلفايي كه اينطور مصرانه نگاهش ميكنه فيكه و فقط حاصلِ تصوراته مريضِ خودشه.
_صدات زدن بري پاي تخته... به سختي صداي لوهان رو كه كنارش نشسته بود شنيد، و سعي كرد اوضاع رو تحليل كنه. هنوز كاملا متوجه ي اطرافش نبود و كلمات رو به سختي درك ميكرد.
_ببخشيد؟
صداش ضعيف بود و ميلرزيد. ناشيانه گلوش رو صاف كرد و به مرد روبروش كه سرزنشگر نگاهش ميكرد، خيره شد.
_كِي قراره سر كلاسِ من از ' تو آسمون سيركردنات' دست برداري، بیون؟
صداش سرد و مايوس كننده و همينطور بخاطر بي ادبي و شلوغ كار بودن دانشجوهاش خسته بود ولي هيچ چيزي جز كلمه ي "هيچوقت" تو ذهن امگا نچرخيد.
_آماده اي بياي پاي تخته و سوال رو حل كني؟
امگا بالاخره به تخته نگاه كرد، هنوز كاملا هوشيار نشده بود و تو هپروت سير ميكرد با اينحال سعي كرد بفهمه روي تخته چه جمله اي نوشته شده. با تشكر از معلم خصوصيش هيچ مشكلي تو درس شيمي نداشت اما استادي که روبروش روي صندلي نشسته بود فكرش رو مغشوش كرده بود و ميل و هوسش رو به سمت موضوع اصلي كلاس تغيير داده بود.
بكهيون به اين سادگيا نمي تونست حواسش رو جمع كنه و حتي اگه هم ميتونست هيچوقت ريسك نمی كرد كه با اون همه استرس، التهاب و در حاليكه تحريك شده بود از جاش بلند شه.
مهم نبود چقدر اينكارش خجالت آوره ولي هیچ وقت از جاش بلند نمی شد.
-ا..امروز اماده نيستم پروفسور پارك.
امگا با ترديد و زير لب درحاليكه داشت به ابروهاي مرد روبروش كه با حالت سوالي بالا رفته بودن نگاه ميكرد، گفت.
-و كي قراره براي درساي من آماده بشي؟ با اين وضع درس خوندنت، بهت اجازه نميدم كه امتحان بدي، آقاي بيون.
استاد آروم حرف ميزد، كلماتشو ميكشيد و همين باعث می شد تا بكهيون غيرارادي زير لب ناله كنه. معمولا عادت داشت كه اينكارو بكنه اما لوهان كه كنارش نشسته بود با عصبانيت ابروهاشو بالا داد. از اين حركت دوستش تقريبا درحاله انفجار بود.
_قول ميدم بهتر بشم پروفسور پارك... لحنش اونقدري مظلومانه و پر احساس بود كه هركسي بود باورش ميشد اما اين براي استاد شيمي صِدق نميكرد.
اين جمله رو تو تمومِ نيمسالي كه گذشته بود بارها ازش شنيده بود ولي امگا بهش عمل نكرده بود كه هيچ بلكه كلِ تايمِ كلاسش رو تو آسمونا سِير ميكرد و استاد هيچ نشوني از پيشرفت توش نميديد.
بكهيون بيشتر ازين كه شبيه يه دانشجوي سرحال و سالم باشه، شبيهِ يه سيزيجاتِ خراب و بي فایده بود و شايد گاهي پارك به وضوح ميتونست اعتراف كنه كه اون واقعا ساده و احمقه اما اين دقيق برعكس بقيه ي استادا بود كه ميگفتن بيون واقعا دانشجوي معقوليه و تا بحال مشكلي نداشته.
این موضوع که چه اتفاقي براي يه همچين دانشجوي معقولي سر كلاس شيمي ميفتاد براي استاد پارك خیلی مهم بود و البته که براش کنجکاو هم بود.
زنگ زده شد و باعث شد تا آلفايي كه عميقا توي فكر فرو رفته بود و همينطور بكهيوني كه توي عالم هپروت سير ميكرد هردو به خودشون بيان.
دانشجوها برخلاف انتظار هيچ سروصدايي نكردن و حتي سعي نداشتن مثل هميشه كه با خوردن زنگ فرار ميكردن، از كلاس بیرون برن. همشون بخوبي از حساسيت استادشون سر اين موضوع خبر داشتن و حالا منتظر اجازه ی اون بودن.
_معادله ي پاي تخته رو كامل كنين، شش تا موضوعِ گفته شده رو بخونين و براي امتحان آماده بشين.
مرد خودكارش رو روي ميز گذاشت و دست به سينه به دانشجوهايي كه با احتياط درحالِ نوشتن كلمات بودن خيره شد.
_براي امروز تمومه.
بعداز اين حرفش همه از سرجاشون بلند شدن و بسرعت از كلاس بيرون رفتن.
بكهيون به آرومي تكون خورد و دفترِ خاليش رو توي كيفش گذاشت.
خودشم نميدونست اين چه وضعيه كه توش گير كرده.
اينجوري بود كه با وارد شدنِ آلفا به سالن اجتماعات همه ي حوصلش رو از دست ميداد و با تموم شدن درس تازه سرِحال ميومد. بخاطر همين بود كه دفترش سفيد بود. درواقع چيزي كه ارزش نوشتن داشته باشه پيدا نميكرد، همه ی مطالب مزخرف بودن.
از پله ها پايين اومده و جلوي ميز استادي كه انگار پيراهنش رو بزور تن كرده بود و بازوها و دستای قويش رو به نمايش ميذاشتن، ايستاده بود. ذهنش سريعا اينو تصور كرد كه چطور اون دستا ميتونن زير باسنشو بگيرن و بلندش كنن و درحاليكه پشتش به ديوار تكيه زده شده، پاهاش ميلرزه و وقتی داره ميفته بالا نگه داشته ميشه.
_آقاي بيون يه دقيقه صبر كنين..
صداي استاد از فكر بيرون آواردش و موجي از لذت رو به بدنش وارد كرد كه باعث شد يجايي توي شكمش حس قلقلك بهش دست بده.
توي يه چشم بهم زدن همه ي بچها از كلاس بيرون رفته بودن. حتي دوستي كه هميشه آويزونش بود هم با زدن روي شونش و گفتنِ "حقته رفيق" در كسري از ثانيه غيبش زده بود.
امگا معذب كنار ميز ايستاده بود و براي اينكه ذهنش دوباره درگير يه تصورِ خجالت آور از استادش نشه، به زمين خيره شده بود.
_بكهيون
مرد مكث كوتاهي كرد و عينك نقره ايش رو از روي چشماش برداشت ..
_بزودي اين نيمسالم تموم ميشه، بايد امتحانتو قبول بشي درحاليكه تو از ٥ تا مبحث و ١١تا درس حتي يه نمره هم نداري. نميتونم از این موضوع چشم پوشي كنم و خب با اين اوضاع تضمين نمي كنم كه بتوني امتحان بدي. تو توی درساي ديگت عالي هستي . میخوام بدونم چرا سر كلاس من اينجوري ميشي؟
استا  اسمشو صدا زده بود و با اينكه يه مكالمه ي عادي اي رو داشتن اما باعث شده بود تا بكهيون دستپاچه آب دهنشو قورت بده.
ميتونست توضيح بده كه تو كلاس يا حتي همين الان چه اتفاقي براش افتاده ولي فقط خيلي يهويي گوشه ي تي شرتش رو بيرون آوارد و روي شلوارش انداخت تا مرد كنارش متوجه برآمدگيِ روي شلوارش نشه.
اگه كسي متوجه ي اين مسئله ميشد، به اين راحتيا نميتونست جلوي شایعات رو بگيره پس فقط روش رو برگردوند و باعث شد مرد آه عميقي بكشه.
_اگه خودم معلم خصوصيت بشم چي؟
استاد ادامه داد..
_بعداز كلاس مياي پيشِ من و دوباره باهم از اول همه ي موضوعات رو مرور ميكنيم. تو روي ١١ تا درسي كه داده شده تمركز ميكني و منم برات نمره ميزارم. نظرت چيه؟ ميخواي تلاش كني؟
پارك درست مثل بچه كوچولوها باهاش حرف ميرد، بهش خيره شده بود و منتظرِ يه واكنشي از سمتش بود اما سر امگا هنوز پايين بود و چتري هاش صورتشو پوشونده بودن. با تموم شدنِ حرف معلم نگاهِ خبيثانه ي بكهيون روش نشست.
_اينكارو ميكنم ..بكهيون نميدوست كي اينقدر متقاعد و مصمم شده بود كه اينجا بايسته و اين حرفو بزنه و خب اين حقيقت استاد رو دلسرد ميكرد؛ درواقع اون بي علاقگيِ اوليه و اينطور متعصب بودن رو اصلا درك نميكرد.
مرد صاف نشست. يه چيزي توي دفترچش نوشت و نگاهشو دوباره بالا آوارد و به پسر روبروش كه به طرز خيلي محترمانه اي نگاهش ميكرد، دوخت.
_خب،امروز چندتا درس موند؟
سرشو تكون داد و با خودش فكر ميكرد كه شايد بكهيون با بودنِ پنجاه نفر توي سالن اجتماعات نميتونه تمركز كنه يا شايدم تايمِ بيشتري لازم داره تا بتونه درسشو بخونه. اتفاقِ افتاده جرم نيست و همين دوتا دليل ميتونن توضيح مناسبي براش باشن.
_يكي ديگه، پروفسور پارك..بكهيون فكرشو نميكرد اينقدر مشتاقانه رفتار كنه و مطمئن بود كه آلفا هم متوجه اين رفتاراي ضد و نقيضش شده اما بدونِ در نظر گرفتنِ اين چيزا، اين بهترين اشتباهي بود كه تاحالا انجام داده بود.
_اوكي، پس يه اسنك بگير و بعد از كلاسات بيا اتاقِ من...مرد دوباره سرشو تكون داد، دفترچشو بست و از جاش بلند شد.
اولين بار بود كه بكهيون اينقدر نزديكش ايستاده بود و حتي يكمي هم ترسيده بود چون درواقع استادش ازش بلندتر بود و همينطور شونه هاي پهني هم داشت كه امگا ناخواسته محوش شده بود و مستقيما به قفسه سينش خيره شده بود.
نفسش رو حبس كرد و كمي به خودش لرزيد.درمقايسه با استادش اون يه بچه ي كوچولو محسوب ميشد اما اين تفاوت بين آلفاها و امگاها طبيعي بود.
_بكهيون؟
بكهيون با وحشت تو جاش پريد. حالتش يهويي عوض شد و با سرعت نور حركت كرد جوريكه پارك متوجه نشد چرا امگا يهويي به حالتِ گيجِ خودش درومده.
_داري ميري؟
_بله
كم كم به خودش اومد اما همچنان به قفسه ي سينه ي آلفاي روبروش كه دقيقا برعكسِ خودش بود و تا حالا توي استاداي ديگش نديده بود،خيره بود.
_بله...بعد كلاسام ميبينمتون.
به محض بيرون اومدنش از سالن متوجه شد پاهاش ميلرزن، دستاش عرق كردن و درعين حال سردن.
"كلاسِ خصوصي اونم درست كنار استادش و فيس تو فيس".. اين وسوسه انگيز ترين چيزي بود كه تا حالا تو زندگيش باهاش مواجه شده بود.
واقعا تا مردن فاصله اي نداشت همينجوري هم همه ي توجه آلفا سمتش جلب ميشد، احساس خفگي ميكرد و نفسش رو ميبريد اما حالا قرار بود تنها بشن؛ هيچ تخته اي دركار نبود و اين يعني نزديك هم ميشستن و روي كاغذ مينوشتن.
بكهيون ميتونست بوي استادش رو حتي وقتي داره از توي راهرو رد ميشه حس كنه يا مثلا وقتي تو كلاس و رديف آخر نشسته هيچ بويي رو استشمام نكنه. اينكه اين احساساتِ مختلف ميتونستن چه بلايي سرش بيارن ترسناك بود، چون تقريبا سر هر كلاسش تحريك ميشد.
درس آخرِ امروز عملي بود و قرار نبود براش آسون باشه. همچنان رو ابرا سِير ميكرد و سعي داشت تا افكارش رو ناديده بگيره و به طرز خنده داري سرشو به چپ و راست تكون ميداد.
لوهان كه اين حالتِ دوستش رو ميديد، ترجيح ميداد چيزي نگه و فقط امگايي كه سعي ميكرد تا افكارشو از سرش بيرون كنه رو نگاه ميكرد.
_ميدوني فكر ميكنم زيادي بهش ميل داري.. لوهان بعداز اينكه مطمئن شده بود كسي جز خودشون توي كلاس نيست گفت..
بكهيون انگار كه يه سطل آبِ يخ روش ريخته باشن، سرشو پايين انداخته بود و بهش نگاه نميكرد. امگاي بزرگتر اينو بهش گفته بود اونم درست پشت سر هم و با يه لحن ِ مادرانه و دلسوز اما چه فايده اي داشت وقتي تنها يه آلفا مثل خوره افتاده بود به جون بكهيون و تو مغزش رژه ميرفت.
امگا روز به روز كِسِل تر و توي درساش ضعيف تر ميشد و دائما كسايي كه بهش علاقه داشتن رو رد ميكرد و اين موضوعي بود كه ذهنِ لوهان رو درگير كرده بود.
هردوشون ميدونستن اين بحراني كه توشن هيچي نيست و بكهيون خودشو الكي درگير كرده بود.
مثلا گاهي فقط نفسش رو حبس ميكرد و به صداي استاد پارك كه از بيرون ميومد گوش ميداد و لوهان بخاطرش نگران بود. ميلِ شديدش تمومي نداشت و خودشم سعي نداشت باهاش كنار بياد يا حتي تلاشي هم نميكرد رابطشون رو طوري پيش ببره كه بتونه حواسشو پرت و اين موضوع رو فراموش كنه.
هيچ كاري نميكرد فقط نگاه ميكرد و گوش ميداد.
_ راجبه چي با پارك صحبت مي كردين؟
امگاي بزرگتر يه بار ديگه پرسيد.
بكهيون مثل يه گنجشك كه زير بارون مونده آشفته بود؛ سعي كرد موهاشو بهم بريزه و از قصد به سمتِ حياط خلوت دانشگاه رفت تا بتونه يكمي نفس بكشه.
از سوالش جا خورده بود ولي نمي خواست به اين زودي جوابشو بده. به اين فكر ميكرد كه چه نيازيِ اصلا در اين باره صحبت كنن؟
از طرفِ ديگه اين چيز مهم و بزرگي نبود. فقط يه كمكي بود تا يه دانشجو بتونه با درسي كه توش خوب نيست كنار بياد، بهرحال اون هيچ نمره اي نداشت، دفترشم خالي بود و حتي يكبارم پايِ تخته نرفته بود. قرار نبود كسي سرِ اين موضوع دعواش كنه.
روي صندليِ موردعلاقشون كه بين درختچه ها بود نشستن.بكهيون هنوزم ساكت بود،از تو كيفش دوتا ساندويچ و آبميوه درآوارد . امگاي بزرگتر انگار كه مهمونشه، سريع از دستش قاپيد.
_هيچ نمره اي ندارم و كاملا وضعيتِ درسم افتضاحه... بكهيون آروم گفت و به ساندويچ روي ميز نگاه كرد.
_اون پيشنهاد داد باهم درس بخونيم تا درسام بهتر بشه و بتونم امتحان بدم.
واقعيت رو گفت. فقط درس خوندن بود.اونم دقيقا كنار استادي كه عقل از سرش برده بود و باعث شده بود همه چيزو فراموش كنه.
امگاي بزرگتر با چشماي ريز شده نگاهش ميكرد و لبِ پايينش رو گاز ميگرفت كه يهويي يه فكري به ذهنش رسيد .
"شايد اين فكرِ خوبي باشه"
_شايد اين شانسته!
اينطور نبود كه لوهان يه بچه ي هوس باز باشه كه راجب استادش فكراي خراب داره، نه اما بكهيون توي بدترين وضعيتِ ممكن بود و لوهان سعي داشت دوستش رو آروم كنه.
_باهاش لاس ميزني، دورو برش ميپلكي، همو نگاه ميكنين.. ميدوني كه چي ميگم...
بكهيون آهي كشيد و به دوستش نگاه كرد.
"لاس" حتي ميترسيد بهش فكر كنه .بدتر اينكه وقتي به استادش ميرسيد جرئتِ اينكه يه كلام حرف بزنه رو هم نداشت اما اين مشكلِ زياد بزرگي نبود.
مشكل اصلي اين بود كه اونا استاد و دانشجو ان؛ تفاوت سنيِ خيلي زياد و غيرقابلِ انكاري بينشون هست.
اولويت هاي خاص خودشون، تحصيلات و جايگاه اجتماعي متفاوتي دارن.
_ اين تبديل به يه رسوايي ميشه لولو. "دانشجويي كه سعي داشت با استادش لاس بزنه".. هردومون اخراج ميشيم.
بكهيون تلخندي زد. دستاي كوچولوش بالاخره ساندويچ رو برداشتن و شروع به خوردن كرد.

ووت و كامنت يادتون نره 💜

☼ Desperate ☼Where stories live. Discover now