Chapter1-Part3

912 208 61
                                    

(هاي لاوليز.
كامنت هاي اين قسمت بيشتر از ٣٠ تا نشه ديگه واتپد اپ نميشه ❤️)


تنها چيزاي تنش تيشرت و باكسرِ مشكي اي بودن كه زيادي براش تنگ بود.
تيشرتش خيلي آروم از روي بدنش سُر خورد و شكم نرمشو به نمايش گذاشت. خبري از عضله و سيكس پك نبود و تنها چيزايي كه ديده ميشدن، استخوناي ترقوه و شكمِ نرمش بودن.
ناخواسته نفساي چانيول نامرتب شد.
يخ زده بود.
حالا كه فهميده بود قدم به قدم داره چيزاي بيشتري مي بينه يخ كرده بود و سعي ميكرد تا جلوي غريضه ي لعنتيشو كه بهش دستور ميداد تا با افتادنِ تيشرتِ امگاي روبروش روي زمين و ديدنِ هاله ي صورتيِ دور نيپلاش بهش دستور ميداد لبهاشو ليس بزنه، بگيره و به اين موضوع كه چقدر دلش ميخواد الان بجاي لباي خودش اونارو ليس بزنه فكر نكنه.
-ميفهمي داري چكار ميكني؟
آلفا به سختي ميتونست حرف بزنه. به امگاي روبروش خيره شد و سعي ميكرد بجز اشتياق، يه چيزي تو چشماش پيدا كنه اما هيچ چيزِ ديگه اي نبود.
-من لخت جلوت وايستادم...بكهيون آروم گفت، با اضطراب آب دهنشو قورت داد و با اعتماد بنفس تو چشماي استادش زل زد و فهميد اين اولين باره كه جرئت كرده تا از همچين فاصله اي بهش خيره بشه. براي اولين بار غيرقابل كنترل شده بود.
-من واقعا تحريك شدم؛ فكر ميكني نميدونم ازت چي ميخوام؟
آلفا شك داشت؛ ايني كه جلوش وايستاده بود واقعا همون دانش آموزي بود كه هيچوقت نميتونست باهاش رو در رو حرف بزنه؟ كسي كه هميشه سر به زير بود و شبيه يه علفِ  هرز بي خاصيت بود و حالا كه تنها شده بودن اينطور گستاخ و با اعتماد به نفس شده بود !
- ميدوني من چند سالمه، بكهيون؟
"بكهيون".. دوباره شنيدنِ اسمش با اين تنِ صدا و اينطور آروم و خش دار باعث ميشد تا بكهيون دلش بخواد همون لحظه ناله كنه، با اينحال جلوي خودشو گرفت.
خودش اينو ميدونست و با اينكه بايد خودش رو كنترل ميكرد ولي به دلايلي هم نميتونست انجامش نده. يا شايدم بخاطر ظاهرش بود كه با سنش همخوني نداشت؟
بهرحال بكهيون اهميتي به اين موضوع نميداد مخصوصا الان و تو اين موقعيت.
- من چهل و دوسالمه. جايِ پدرتم...
آلفا كلمه به كلمه گفت و سعي كرد نه فقط اين موضوع رو به بكهيون بفهمونه بلكه خودش هم اينو درك كنه چون كم كم چشم برداشتن از بدنِ امگاي روبروش براش سخت تر ميشد و رايحه ي فريبنده ي بكهيون هم داشت عقل از سرش ميپروند.
بهرحال اون يه آلفا بود و هنوز اونقدر ها پير نشده بود كه به اين چيزا واكنش نشون نده مخصوصا وقتي كه خيلي وقت بود رابطه نداشت.
-ميدونم ...امگا به آرومي گفت و تو يه چشم بهم زدن فاصلش با آلفا رو به هيچ رسوند. اون نترسيده بود و با اينكه پدرش و پاپاش همش چهل و سي و هفت ساله بودن اما مشكلي با قضيه ي سن آلفا نداشت و تمومش هم نميكرد.
تا حالا اينقدر نزديكِ آلفا نبود و همين موضوع هم اونو مصمم تر ميكرد.
عقب نشيني نميكرد و اميدوار بود نتيجه ي مورد انتظارش رو بگيره چون حالا متوجه ي عطر آلفا كه به شدت تو فضاي اطراف پيچيده بود، شده بود.
آلفا ناخواسته آهي كشيد.
به شكم نرم و سفيدش چشم دوخت و آب دهنشو قورت داد.
ميتونست به آرومي به جلو خم بشه و داغي بدنِ روبروش رو با لباش حس كنه. پوستِ امگا، نرم و براق بنظر ميرسيد. دلش ميخواست لمسش كنه؛ خيلي زياد؛ اما نميتونست اينكارو بكنه چون " اگر و اما" هايي دركار بودن.
مثلا اينكه امگا٢٠ سال ازش كوچيكتر بود، اونا استاد و دانشجو بودن و اين كارشون غيراخلاقي بود و مهمتر از همه چيزي بود كه اون دوست نداشت يا نميتونست بهش فكر كنه چون امگا باعث شده بود تا عقلشو از دست بده و حتي توانايي درست فكر كردن رو هم نداشته باشه.

انگشتاي باريك و كشيده ي امگا خيلي آروم سمتِ كشِ لباس زيرش رفتن و اونموقع بود كه آلفا حس كرد نفسش قطع شده.
ميترسيد.
ازينكه نتونه بكهيون رو رد كنه و كنترلش رو از دست بده ميترسيد.
-جرئت نكن كه اينكارو بكني فهميدي؟
به زحمت اما با اضطراب و كمي دِويل گونه گفت ولي بكهيون اينو به روش خودش معني كرد كه البته اشتباهم نبود.
آلفا هيجان زده شده بود؟
-خب كه چي؟ ميخواي تنبيهم كني، استاد؟
امگا فكرشم نميكرد كه اين جمله رو با همچين اعتماد بنفسي به استادش بگه اما گفته بود! حالا ديگه اونقدرها خجالت نميكشيد.
بدنِ آلفا به محضِ شنيدن همچين كلمه هايي، شروع به لرزيدن كرد و درحاليكه دستاش رو محكم بهم فشار ميداد، اميدوار بود كه خودكارِ توي دستش نشكنه.
از كي تا حالا اين امگا اينقدر شجاع شده بود؟ درست مثل كركتراي يه فيلم پورن رفتار ميكرد؛ و تبديل به يه دانشجوي گستاخ و استادِ بالغ شده بودن .
واقعا كه خنده دار بود.
اما دلش نميخواست بخنده ، نه حالا كه باكسرِ مشكيِ تن امگا داشت آروم پايين ميرفت و تنها قسمتِ خصوصيِ بدن پسر رو به نمايش ميذاشت.
آلفا با چشماش لباس زير بكهيون رو دنبال ميكرد. اين اولين بار تو زندگيش بود كه نميدونست چطور جلوي يه امگا رو بگيره تا لباسشو درنياره.
بنظر ميومد كه راهي نيست چون بالاخره لباسش روي زمين افتاد و پاهاي لاغرش آهسته از اون بيرون اومدن.
براي اولين بار تو زندگيش، مرد با ديدن همچين امگاي هيجان زده اي كه خجالتزده بدنِ تحريك كننده و قابل ستايشش رو در اختيارش ميذاشت حسِ خوبي نداشت.
نگاه آلفا برخلافِ ميلش از پاهاي خوش تراشش به سمت بالا و باسنِ خوشمزش حركت كردن و به كشاله هاي رونش رسيدن. منصفانه نبود اگه ميگفت امگا تحريك كننده نيست. مخصوصا پوستِ تميز و نرمش با عضو كوچيك و سر صورتي و لوب دارش كه باعث شده بودن تا بكهيون بيشتر شبيه پسربچه هاي ١٤ ساله بنظر برسه و اين براي پارك اصلا خوب نبود، چون بدنش داشت به اين موضوع واكنش نشون ميداد .
قسمتِ داخليِ رونِ نرمش خيلي سريع شروع به درخشيدن كرده بود و اين بخاطر وجود اون لوب بود.
بنظر ميومد كه امگا هيت شده بخاطر همين اينطور رفتار كرده اما آلفا مطمئن بود كه اينطور نيست.
اينجور مواقع ميدونست كه عطر و رايحه ي امگاها تغيير ميكنن و مطمئناً بكهيون توي هيت نبود. اون آگاهانه همه ي اين كار ها رو كرده بود و ميدونست كه فقط هم بخاطر نمره نيست.
هردوشون يخ كرده بودن.
آلفا داشت براندازش ميكرد و امگا اجازه ي اينكار رو بهش داده بود تا ببينه كه استادش چطور به بدنش واكنش نشون ميده.
نگاهِ خيره ي مرد، امگا رو هيجان زده ميكرد.
اينو با بدنِ لختش حس ميكرد و همين باعث ميشد تا نفس هاش تندتر بشه. همين الانشم براي انجام دادن يكاري بيقرار بود؛ اينكه آلفا رو تا اين نقطه بكشونه و بعد ديگه ازينكه ممكن بود حتي بيرون هم پرت بشه نميترسيد؛ پس بدونِ توقف به كارش ادامه داد.
فاصله ي بينشون كم و كمتر شد، بازوهاي لاغرش روي شونه هاي آلفا نشستن و به آرومي نفس كشيد. نميتونست تصور كنه كه بدنِ استادش چقدر ميتونه قوي باشه كه اينطور داره درد رو تحمل ميكنه.
آلفا به يه سمت جمع شد، موقعي كه لازم بود تا ازش فاصله داشته باشه غافل شده بود و حالا سعي داشت با فشار دادنِ پشتش به بلوكه هاي پشتِ سرش اين فاصله رو كه غيرِ ممكن بود، بوجود بياره. چون همين الانشم امگا به اندازه ي كافي گستاخ و نترس شده بود.
خيلي حرفه اي پاش رو از روي رونِ آلفا رد كرد و دور باسنش انداخت، انگار كه داشت سوار زين ميشد.
-زودباش بلند شو .. بنظر ميومد كه مردِ بزرگتر واقعا ميخواست بيرون بندازتش و اين يكمي امگا رو ميترسوند.
هرچند ازين موقعيت اصلا راضي نبود اما به كارش ادامه داد.
بكهيون تمومِ اين كار هارو انجام داده بود تا روياش حقيقت پیدا کنه، پس باسنش رو حركت داد و خودشو جلو كشيد و عضوِ بزرگ آلفا رو گرفت.
برنده شده بود.
دستاي بزرگي باسنش رو چنگ زدن و پوست لطيفش رو فشار دادن.
آلفا زير لب ناله كرد.
شايد بخاطر اينكه تحريك شده بود اينكارو كرده بود اما فشار دادنِ باسن پسرِ روي پاش نشون ميداد كه بازي رو باخته.
بكهيون لبخند زد.زدستاش حركت كردن و با انگشتاش گردنِ حساسِ آلفا رو لمس كردن، بالاتر اومدن و تو موهاي مشكيش فرو رفتن.
آلفا دیگه بيشتر ازين نميتونست مقاومت كنه. بودن تو همچين موقعيتِ تحريك كننده اي براي اولين بار بهش ميفهموند كه واقعا تحريك شده.
سرشو پايين تر برد و سعي كرد به عواقبِ كارش فكر نكنه، پس بينيش رو به گردنِ لاغر امگا چسبوند و خيلي احمقانه و هيجان زده امگا رو بو كرد و عطرِ شيرين و خالصش رو وارد ريه هاش كرد.
كفِ دستاش خود به خود زير باسنِ امگا جا گرفتن.
ميخواست تا كمرِ باريك و باسنِ نرمش رو لمس و تا جاييكه كبود بشن، چنگ بزنه و فشار بده.
درواقع، همينكارم كرد و باعث شد تا پسر ناله كنه.
بدنش نرم و حساس بود و نامنظم نفس ميكشيد.
باسنش رو روی عضو آلفا مدام تكون ميداد و باعث شده بود تا شلوارِ تيرش خيس بشه و به پاهاش بچسبه.
عطرشون هرلحظه بيشتر ميشد، حتي رايحه ي آلفايي كه هميشه سعي ميكرد تا با قرص خوردن كنترلش كنه و باعث تحريكِ امگاها نشه، تو فضا پخش شده بود و با بوي گيلاسي كه از امگا ساطع ميشد، قاطي شده بود.
چانيول سنگين نفس كشيد، نفسِ داغش پوستِ شيري رنگ بكهيون رو ميسوزوند.
با زبونش شروع به ليس زدنِ پوست گردنش كرد و تا قفسه ي سينش پايين اومد.
وقتي با بينيش دورِ نيپلاي تحريك شدش دايره وار حركت كرد، امگا ناليد. متوجه بود كه لباش فقط چند سانتي با پوستش فاصله دارن براي همينم كمك كرد تا آلفا تكون بخوره.
به كمرش قوس داد و اينجوري با يه تير دوتا نشون زد؛ هم اينكه نيپلِ تحريك شدش رو به لباي آلفا فشار داد، بيشتر بهش چسبيد و موهاشو محكمتر چنگ زد و هم اينكه عضو خيس و برآمدش رو به عضو آلفا چسبوند.
با اين حركتش چانيول ناليد، دستاش سمتِ باسنِ پسر حركت كردن و همزمان با اينكه نيپلاش رو ميمكيد، باسنش رو هم  چنگ زد.
بكهيون براي اولين بار تو اين حالت براش ناليد و همين استارتِ  همه چيز شد براش.
عكس العملاي اين پسر جوري خالص و قوي بودن كه باعث ميشدن چانيول عقلشو از دست بده.
بكهيون بيشترازين نميتونست تحمل كنه. خيلي وقت بود اينو ميخواست و حتي خوابش رو هم ديده بود. البته فقط خواب ديده بود و هيچوقت فكرشم نميكرد تو واقعيت اين اتفاق بيفته. ولي حالا كاملا لخت رو پاي استادش نشسته بود و هيجانِ زيادي رو تو چشماش ميديد.
تسليم شدن تو اين موقعيت برخلافِ عمل كردن بهش، ترسناكه ولي هنوزم اين دست هاي كوچيكش بودن كه با آرامش درحالِ درآوردنِ لباسِ آلفا بودن و خب چانيول تسليم شده بود.
نظرشو تغيير نداده بود، چون براي فكر كردن بهش زيادي دير بود و هم اينكه بابِ ميلِ دانشجوش حركت كردن بنظر ساده تر ميومد.
امگا روي پاش نشسته بود و با هيجان دنبالِ سگككِ كمربندش ميگشت و سعي ميكرد تا اونو باز كنه ولي سخت بود و بنظر نميومد كه آلفا بخواد كمكش كنه، فقط با آرامش به پسري كه داشت تلاش ميكرد خيره شده بود.
واقعا خيلي سخت داشت تلاش ميكرد.
صداي بازشدنِ دكمه اومد و دكمه ي شلوار از جاش درومد و به هوا پرت شد.
نفسشون قطع شد.
چه لحظه ي هيجان انگيزي!
اونقدري تحريك آميز بود كه دستاي پسرِ كوچيكتر ناخواسته شروع به تكون خوردن و لرزيدن كردن و از روي لباس زيرِ فابريك و تنگِ مستر پارك عضو خيسش رو لمس كرد.
اما پسر بزرگتر لبشو گاز گرفت و درحاليكه فقط حركاتِ امگا رو دنبال ميكرد، متوجه ي قرمزيِ گرنه هاي نرمش شد كه برخلافِ شهوتي و گستاخ بودنش، بيشتر شبيه پسربچه ها كرده بودش.
اما امگا اصلا به تسليم شدن فكر نميكرد. مضطرب لباس زيرِ استادش رو كنار كشيد و اون لحظه بود كه حس كرد تمومِ اعتماد بنفسش پودر شده.
بي تجربه بودن حس عجيبي بود و همين مسئله باعث شد آلفا لبخند بزنه.
حسِ انگشتاي باريكِ روي بدنش خارج از تصورش بودن.
هنوز معتقد بود دليلِ اين همه هيجانش سنِ امگاست. اون خيلي جوون بود و اين حقيقت...لعنت بهش اما باعث ميشد تا داغ كنه و روحشو به آتيش بكشونه.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jun 15, 2021 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

☼ Desperate ☼Where stories live. Discover now