SNOWY BOY

1.2K 141 25
                                    

کتاب ها و جزوه هاش رو از روی میز کتابخونه، و کوله پشتیش رو از روی زمین برداشت.

کتاب ها رو توی یه دستش گرفت و کوله رو روی شونه چپش انداخت. در حالی که سعی می کرد موی افتاده روی چشماش رو با تکون دادن سرش کنار بزنه به ساعت مچی نقره ای رنگش نگاه کرد. ساعت ۸ شب بود و اون حدود دو ساعت فقط درس می خوند.

از کتابخونه بیرون رفت. سعی کرد با کشیدن دستش روی موهاش اونا رو مرتب کنه.
با خودش فکر کرد بهتره قبل از اینکه برگرده خوابگاه یه چیزی بخوره.
با به یاد آوردن اینکه کافه محبوبش خیلی از اینجا فاصله نداره لبخند زد. به سمت کافه پا تند کرد تا هرچه سریعتر قهوه و کیک مورد علاقه ش رو بگیره و همینطور کافه چیِ دوست داشتنیش رو ملاقات کنه.

در کافه رو باز کرد که باعث شد زنگوله بالای در صدایی شبیه دینگ بده. همینطور که در چوبی رو پشت سرش می‌بست نگاهش رو اطراف کافه چرخوند.
مثل همیشه بوی قهوه فضا رو پر کرده بود و لامپ های ادیسونی نور ناچیزی رو پخش می کردن. گوشه و کنار کافه یه عالمه گلدون های بزرگ و کوچیک با گل های مختلف بود که حال و هوای اونجا رو عوض می کرد.

پ.ن: توصیفات این کافه درواقع ظاهر کافه ایه که دوست دارم خودم داشته باشم:)

به سمت پیشخوان رفت و روی یکی از صندلی های پایه بلند نشست تا تمام وقت بتونه کافه چیِ دوست داشتنیش رو ببینه.

لبخند‌ گنده ای روی لب های خوش حالتش نشوند و به سمت پسر چرخید: " سلام.....همون همیشگی....لطفا."
پسرک لبخند محوی زد، سرشو تکون داد و سفارش رو به همکارش داد.

بعد از تقریبا ده دقیقه قهوه و کیکش آماده شد و هوسوک تمام مدت به کافه چی خیره بود.

نگاه شو گرفت و مشغول قهوه اش شد.
همینطور که تکه ای از کیکش رو می جوید از حرف های کافه چی و همکارش متوجه شد که شیفت پسرک تموم شده و میخواد از اونجا بره.

هوسوک میخواست حداقل اسمشو بدونه، یه هفته ایی میشد که به اون کافه می‌رفت ولی هنوز کوچکترین اطلاعاتی در مورد پسرک کافه چی نداشت.

اون متوجه شده بود، هوسوک متوجه احساسی که توی قلبش داشت جوونه میزد شده بود. ولی همیشه به خودش دروغ میگفت و اون حس رو فقط یه کنجکاوی ساده میدونست.

پس خواست با دونستن اسم پسر، یه قدم کوچیک برای از بین بردن این کنجکاوی برداره.

کافه چی داشت به سمت اتاقی می‌رفت که احتمالا رختکن بود. هوسوک از جاش بلند شد و سمت پسر رفت.
_"هی..هی..پسرِ برفی!"
پسر با تعجب سمت هوسوک برگشت در حالی که می‌شد حاله های صورتی رنگی رو روی گونه هاش دید.
_"ب.با منی؟"
هوسوک لبخند بزرگ دیگه ای زد و گفت:" آره تو!"
هوسوک با لبخند همیشگیش ادامه داد:" خب راستش...میخواستم اسمتو بدونم."

Snowy boy | SOPE |Where stories live. Discover now