1

373 57 11
                                    

برای جان واتسون،مرد مغلوب عشق،رفتن به سمت همسر سابقش که مقابل در خروجی دادگاه زیر اشعه های تابان نور خورشید با نگاهی بی حس و خیره مشغول سیگار کشیدن بود مثل قدم زدن روی شیشه های خرد شده میموند.

وقتی مقابل شرلوک ایستاد برای یک ثانیه بدون هیچ حرفی فقط بهش نگاه کرد.

نور خورشید رنگ چشم های همسر سابقش رو روشن تر نشون میداد.

جان میخواست در روز رسمی شدن جدایشون با یک جمله کلیشه ای لباس سیاه به تن رابطه ی نافرجامشون بکنه؛حتی بعد از تمام توهین هایی که از طرف شرلوک پشت سر گذاشته بود بازهم تمایل داشت پایان ازدواجشون مثل یک مشت کلمه ی درهم برهم ادبی، زیبا باشه.

مثلا بگه:"شرلوک عزیز،عشق ما یک ساز شکسته است که دیگه هیچ وقت آوازی ازش بلند نمیشه."

اما میدونست شرلوک در جواب بهش نیشخند های معنادار و از اون نگاهای مخصوص "تو احمقی" تحویل میده پس بیخیال شد و فقط حلقه ی ازدواج رو از انگشتش بیرون در اورد و تویه دست سرد مرد جا داد.

قبل از اینکه جملات ساده و غیر ادبیش رو بی رغبت از لب هاش ازاد کنه به خودش تلنگر زد:خرابش نکن،نذار بفهمه چقدر آسیب دیده ای.

جان:شرلوک،میخواستم حلقه رو زودتر بهت پس بدم اما...اما نمیدونم...فکر کردم شاید باید تا روزی که طلاقمون رسما ثبت بشه صبر کنم...

سرش رو پایین انداخت و به بازی نوک کفشش با سنگ ریزه های روی زمین نگاه کرد.

فکر کرد تویه این حالت شبیه بچه ی تک افتاده ای شده که از همکلاسی هاش کتک خورده!

پس سریع سرش رو بالا اورد ولی نگاه کردن به چشم های سرد شرلوک انقدر دردناک بود که ترجیح داد هوای اطراف سر مرد رو برای تماشا انتخاب کنه.

با خنده ای تلخ و بی صبر گفت:شاید انقدر احمقم که فکر میکردم همه چیز قراره درست بشه...مثل قصه هایی که برای رزی میخونم و همیشه تهش همه چیز درست میشه...

آوای صداش بعد از هر کلمه آهسته تر شد تا جایی که آخرین واژه ها شبیه به لالایی های خواب الود شبانه به گوش شرلوک رسید.

اما اون در جواب فقط سیگارشو روی زمین پرت کرد. سرخی کم نور سیگار زیر پاش تبدیل به تکه ای خاکستر شد.

جان پلک هاش رو محکم بهم فشار داد و یک قدم از شرلوک دور شد. بازهم گند زده بود.

بازهم احساساتش مثل استفراغ های کثیف یک ادم مست، ناخوداگاه از مابین لب هاش بیرون ریخته بودن.

برای جمع و جور کردن خودش دوباره خندید و کف دستش رو بالا اورد.

جان:فکر کنم بهتره من برم...خداحافظ...

تن یخ زدشو با قدم هایی عجول از مقابل شرلوک که مثل یک مجسنمه ی مومی سر جا خشک شده بود دور کرد.

Meet Me In The HallwayWhere stories live. Discover now