با ضعفی که ناشی از کم خوابی و فشار کاری سنگین در بدن لاغرش داشت خود را به قسمت انتهایی آشپزخانه رستوران رساند،به یخچال تکیه داد و چشم هایش را لحظه ای بست،از پنج صبح تا به حال لحظه ای ننشسته بود و دیگر انرژی ای برای ادامه ی کار نداشت..اما به هرحال شیفتش تا ساعت نه شب ادامه داشت و حتی بعد از آن باید رستوران را تمیز میکرد که حدود دو ساعت از وقتش را میگرفت..به زور در بیست و چهار ساعت شش ساعت زمان استراحت و خواب داشت و شش ساعت خواب برای جوانی که در سن بلوغ و رشد خود بود اصلا کافی نبود
با شنیدن صدای صاحبکار بدعنقش چشم هایش با وحشت باز شد،باز هم کلمات تند مرد از دهان بد بویش به سمت او پرتاب شد
-مارک لی لعنتی من بهت پول نمیدم که تو رستوران ول بچرخی!گمشو سر کارت.
قبل از اینکه بیشتر از این روحیه ی آسیب پذیرش را تحریک کند سر تکان داد و با برداشتن دستمال و اسپری شیشه پاک کن به سمت میزهای رستوران رفت
از اسمش متنفر بود،مارک بیا ظرف ها را جمع کن،مارک زمین را طی بکش..مارک میز شماره ی پنج..مارک مارک مارک!
اسمش فقط برای انجام وظایفش صدا زده میشد،با لحنی تند جوری که انگار موجود بی ارزش و دست پاچلفتی ای نیست..
بعد از خوردن ناهار مختصری که مانده های غذای مشتری ها بود از پشت میز بلند شد تا باز هم کار کند
-مارک،آشغال هارو ببر بنداز بیرون..بوی گندش داره بلند میشه!
به جز او دو نفر دیگر هم جزو کارگران بودند اما باز هم او باید کار میکرد،مطیعانه سر تکان داد و دو کیسه زباله که تقریبا هم قدش بودند را دنبال خود کشید
در پشتی رستوران را باز کرد،دیگر جان بلند کردن آن زباله ها را نداشت پس روی زمین گذاشت اما با یکهویی کشیدنش کیسه زباله پاره شد
با وحشت به منظره روبه رویش خیره شد..آشغال ماهی ها..بسته بندی غذاها و هزارن کثافت دیگر زمین را پر کرده بود،از این بد تر هم میشد؟از بدبختی خودش میخواست گریه کند..اما هنوز تمام نشده بود
آن مرد چاق بعد از غیبت چند دقیقه ای مارک به دنبالش افتاده بود و حالا شاهد خراب کاری اش بود،انگار منتظر بود تا پسربچه خطایی کند تا باز هم او را تنبیه کند گویی عقده های بچگی اش را سر مارک خالی میکرد و فقط ناسزاها،کتک ها میتوانست کمی آرامش کند..اما مارک که مقصر نادانی او نبود،بود؟!
با قدم های تند سمت پسر کانادایی رفت و صورت لاغرش را با سیلی سرخ کرد
-دست پاچلفتی حرومزاده!ببین چه گندی زدی..پس تو به چه درد میخوری ها؟!میخوایی بیرونت کنم آره؟اون پیرمرد لعنتی هم که گورش رو بست و از این دنیا رفت..من مثل اون نیستم که با بدبختی پول در بیارم بریزم تو شکم تو که سر تا پات واسم ضرره!..موش زبونت رو خورده؟
مارک نمیتوانست جلوی لرزش بدنش را بگیرد،از صدای بلند متنفر بود
دست هایش جلوی بدنش بهم قفل شدند و تا جایی که میتوانست خم شد،با لحنی که معصومیت ازش میبارید زمزمه کرد:
متاسفم آقا،همین الان تمیزش میکنم دیگه تکرار نمیشه
این بار سمت راست صورتش به سوزش افتاد،دست های خپل مرد سنگین و مثل اسکاچی که با آن ظرف های آشپزخانه را میشست زبر بودند..چقدر این لمس ها با نوازش های پر از مهر پدرش فرق داشت..چقدر دلتنگ آن روز ها بود و لعنت به زمان که قبرستان خاطرات میشد،هرچقدر که بزرگ تر میشد تصاویر به جای مانده از لحظات زندگی کودک ۵ ساله محو تر از قبل میشد و مارک دیگر حتی با شخم زدن مغزش نمیتوانست به یاد بیاورد لذت داشتن خانواده به چه معناست.
مرد چانه اش را محکم گرفت تا صورتش را صاف کند،مدام به صورتش سیلی میزد و با لذت به سکوت او خیره میشد..با هر ضربه فحش های رکیکی از دهانش بیرون می آمد
رسما صورتش را احساس نمیکرد،بی حس شده بود و اشک هایش پوستش را خیس کرده بود،شانزده سال بیش نداشت..در اوج کودکی تنها حامی های خود را در تصادفی سهمگین که حتی در کشور خودش نبود از دست داده بود و بعد از آن در نوانخانه ای زندگی اش را سپری کرده بود،اما دست تقدیر باز هم به بدن نحیفش مشتی کوبید..نوانخانه به علت مشکلات مالی بسته شد و او هم آواره کوچه و خیابان هایی که شناخت چندانی نسبت به آن نداشت...چهارده سالش بود که در این رستوران چینی ژاپنی مشغول به کار شد..مردی نسبتا مهربان صاحبکارش بود و تا زمان حضور او نه سرآشپز با او برخوردی میکرد نه کس دیگری..اما حالا یک ماهی از مرگ او میگذشت و بی پناه تر از همیشه به زندگی سیاه و پر از سختی خود ادامه میداد
سرش به علت برخورد متعدد دست مرد به چرخش افتاده بود،صدای قدم هایی را شنید و بعد از آن دور شدن یکهویی آن مردک ظالم را حس کرد
صدای ترسیده مرد برایش عجیب بود: جناب ناکاموتو!خوش اومدید قربان..متاسفم..سرم به ادب کردن این بچه ی بی عرضه بود و خبر نداشتم که از خارج برگشتید!
مردی در کت و شلوار آجری رنگ و پیراهنی سفید که دست هایش را درون جیب های شلوارش مخفی کرده بود حال کنارشان ایستاده بود
چهره ی سردی داشت و از حالت چهره اش چیزی مشخص نبود
رو به روی مرد چاق قرار گرفت و لبخندی زد: آقای تاکاشی؟..میتونم بپرسم رئیس این رستوران کیه؟!
مرد با چشم های درشت او را برانداز کرد،مست بود؟!:البته که شمایید قربان!
لبخندش را حفظ کرد:و شما بعد از مرگ پدر بنده،از کی حقوق میگیرید؟
گیج نگاهش کرد اما پاسخ داد:باز هم شما
مردی که کت و شلوار به تن داشت سری تکان داد و لبخند از چهره اش محو شد و جایش را به اخمی ترسناک هدیه داد
سمت آشپز خم شد و دستش را روی شانه ی او گذاشت:
-آفرین!درسته..پس منی که بهت حقوق میدم،حق این رو دارم که از کار هم بیکارت کنم نه؟!...اخراجی!حقوق آخرت رو هم نمیگیری
مرد خواست داد و بی داد کند اما او زرنگ تر بود:
-هیش،دهنت رو ببند تا زمانی که بهت اجازه ی حرف زدن بدم..وسایلت رو جمع میکنی و گورت رو از رستوران من گم میکنی،من اینجا یه گوشت فاسد و بوگندو نمیخوام جناب تاکاشی پس تا قبل از اینکه عصبی تر بشم اینجارو ترک میکنی..راجب حقوقت برو خداروشکر کن که ازت شکایت نمیکنم به خاطر آزار جسمی و روحی ای که به این بچه وارد کردی!
آشپز با چشم های آتشین به مارک که متعجب فقط ایستاده بود نگاه کرد و او را لعنت کرد..پشتش را کرد و با عصبانیت سمت رستوران قدم برداشت اما صدای مرد جوان باعث شد از حرکت بایستد:
قبل از اینکه بری،ازش عذر خواهی کن!
-من جلوی این بچه گردن خم کنم و عذر خواهی کنم؟!چی میگی بچه جون..میدونی من چند سال ازت بزرگ ترم؟فکر کردی چون صاحب اینجایی کسی هستی واسه خودت؟
بی حوصله چشم هایش را چرخاند و یقه ی مرد را از گردن گرفت و سمت پسربچه هل داد،آشپز روی زانو هایش فرود آمد
-ازش عذرخواهی کن قبل از اینکه تمام اون سیلی هارو با مشت های من پس بگیری!..میدونی که میتونم این کار رو بکنم!
مرد ترسیده بود،از لحن و شخصیتش مشخص بود که ذره ای شوخی ندارد:ازت شکایت میکنم!
نیشخندی زد و سمتش خم شد:بهتره بحث شکایت رو وسط نکشی مرد،جفتمون میدونیم که این وسط تو خطاکاری..حالام ازش عذرخواهی کن و بگو پشیمونی..سریع!
مارک بالاخره به خود آمد و خواست دهان باز کند،از خشونت متنفر بود و مردی که مانند ناجی پیدایش شده بود اما هنوز هم برای او ترسناک بود به نظر ممکن بود هر لحظه از خود بی خود شود به جان صاحبکارش که دل خوشی از او نداشت بیوفتد
-ن..نیازی نیست قربان
مرد نگاهش نکرد اما با علامت دست به او اشاره کرد تا ساکت شود
-خب؟پس فکر کنم انتخابت مشت های من بودن عزیزم!
مرد تند تند سر تکان داد به مارک نگاه کرد،فکش با از حرص روی هم فشار داد و صدای دندان قروچه اش بلند شد:
-من ازتون عذر میخوام..
-بیتشر!نشون بده پشیمونی
مرد نفس عمیقی کشید و به سختی این بار با صدای بلند تری ابراز پشیمانی و عفو کرد
مرد جوان از روی رضایت لبخندی زد و سمت در رستوران قدم برداشت:
-کارت رو خوب انجام دادی،حالا میتونی بری و وسایلت رو جمع کنی..و تو پسر،دنبال من بیا
مارک با تعجب به اطراف نگاه کرد و در آخر جرعت کرد حرف بزند:با من بودید آقا؟!
-به جز تو مگه پسر دیگه ای اینجا هست؟!
حقیقتا از تنها ماندن میترسید پس به دنبال فرد ناشناس که به نظر می آمد مالک اصلی محل کارش باشد به راه افتاد،در را پشت سرش بست و سرش را زیر انداخت
مرد جوان نفس عمیقی کشید و کتش را پشت صندلی آویزان کرد:آه،لعنت به این لباس رسمی مسخره!..اوه تو چرا نمیشینی؟!
مارک روی صندلی نشست و با انگشت هایش پارچه سبز رنگ پیشبندش را محکم فشار داد،جرعت نداشت به او نگاه کند و علتش را نمیدانست..با سوال مرد تعجب کرد:
-چیزی میخوری بگم برات بیارن؟!
-با..با منید؟!
مرد خندید،و باز هم مارک تعجب کرد..چقدر این خنده به صورتش می آمد..دیگر خبری از چهره ی سرد و ترسناکش نبود و برعکس مثل خورشید میدرخشید
-چرا همش تعجب میکنی؟آره پسر جون دارم با تو حرف میزنم
-من،چیزی نمیخورم آقا ممنون!
مرد بی توجه به جوابش درحالی که همچنان لبخند مهربانش را حفظ کرده بود جواب داد:
-آب پرتغال دوست داری؟
-هندونه!..یعنی..آب هندونه دوست دارم!
لبش را گاز گرفت،احمق..تا تعارف کرد باید ندید بدید بازی در بیاری؟!
به بخش آشپزخانه رستوران زنگ زد و درخواست دو لیوان آب هندوانه کرد
مارک با دیدن آن نوشیدنی خوش رنگ لب هایش را لیس زد و مشغول خوردن شد
آن مرد که حالا مطمئن بود رئیسش است منتظر شد تا از نوشیدنی خنکش لذت ببرد
-خب،اسمت چیه؟
-مارک لی هستم آقا
و باز هم لبخند پر از مهرش را به رخ پسرک کشید:خوشبختم پسر،اسم من هم ناکاموتو یوتا عه..پسر کسی که قبلا پیشش کار میکردی..ببینم چند سالته؟
-۱۶ سالمه آقا.
یوتا به بینی اش چین داد:واو،نه سال ازت بزرگ ترم!..و لازم نیست بهم بگی آقا..باهام راحت باش،میتونی منو یوتا صدا بزنی...
شش سال از روزی که پای آن پسر ژاپنی به زندگی اش باز شده بود میگذشت
شش سال از زمانی که رسما ناکاموتو شده بود قیم مارک لی میگذشت
آن مرد انگار فقط آمده بود تا روشنایی خودش را به زندگی مارک بتابد،اسمش را صدا کرد..اما با مهر،لمسش کرد اما با محبت
یوتا بهش عشق و محبت،امنیت و حس داشتن یه خانواده را بدون هیچ چشم داشتی هدیه داد
مارک حالا بیست و دو سال داشت،به دانشگاه میرفت و در رشته ای که دوست داشت یعنی موسیقی تحصیل میکرد و توانسته بود دوست های خوبی هم پیدا کند..چیزی دقیقا برعکس آن پسربچه که در چاله چوله های زندگی زخمی و کثیف شده بود
روزی که همدیگر را ملاقات کردند یوتا بهش گفت که پدرش راجب او با پسرش یعنی یوتا حرف زده بود و ازش خواسته بود مراقب مارک باشه..اما یوتا چیزی بیشتر از یه مراقبت ساده به او داد
وقتی مارک چند ماه بعد ازش پرسید چرا من رو با خودت به کره بردی،یوتا بهش لبخند زد و گفت:
راستش خودمم تعجب کردم!..میدونی مارک من به حس ششمم خیلی اطمینان دارم..وقتی اون چشم های پر از معصومیتت رو دیدم فهمیدم نمیتونم پشت سر بزارمت،فهمیدم تو قراره برای من حسابی خاص بشی و الان دقیقا همین شده!
قطعا بهترین اتفاق زندگی مارک دیدن آن پسر ژاپنی بود،یوتا نه سال از او بزرگ تر بود اما پا به پای اون شیطنت میکرد و همه جوره پسر را ساپورت میکرد
وقتی نیاز بود مثل یک دوست بامارک وقت میگذراند،مثل برادر بزرگ تر راهنماییش میکرد و مثل یک پدر دست نوازش بر سرش میکشید
با صدای تقه ای که به در اتاقش خورد خودکار مشکی رنگش را بین دفترش گذاشت و اجازه ی ورود داد
یوتا با دیدن مارک که رو صندلی جلوی پنجره نشسته بود و دفترشو روی پاهاش گذاشته بود لبخند زد:میدونستم وقتی جوابم رو نمیدی قطعا غرق نوشتنی!
مارک خندید و با خجالت سرش رو خاروند:متأسفم سنپای!..ناهار آماده است؟
یوتا سرش را تکانی داد و دستش را سمت پسر دراز کرد:آره عزیزم،بیا بریم.
مارک بلند شد و همراه یوتا از اتاق خارج شد،مثل همیشه وسایل ناهار جلوی تلوزیون و روی میز کوچکی قرار گرفته بود
-پس کی دفترت رو میدی بخونم مارکی؟!
چنگال را بین دستش فشرد و سرش را پایین انداخت
آن دفتر تنها چیزی بود که یوتا نباید حتی بهش فکر میکرد..چون از جایی به بعد احساسات مارک رنگ و بوی دیگری گرفت و همینطور نوشته هایش حال و هوای جوانی عاشق به خود گرفته بود و یوتا چه میدانست مخاطب آن جمله های پر از حسرت و عشق خودش است؟!
همین دو ماه پیش بود که وقتی در بستر با خود تنها میشد گریه میکرد،از خود و حس خود نفرت داشت..درست بود که یوتا نسبت خونی ای با او نداشت،اما برایش پدری کرده بود!نمیتوانست قبول کند به فری علاقهمند شده است که اورا بزرگ کرده بود..حس کثیفی داشت،وقتی یوتا گونه اش را میبوسید و مارک به این فکر میکرد که وقتی انقدر بوسه های روی صورتش حس خوبی بهم منتقل میکند.. وای به حال زمانی که لب هایش روی لب هایم قرار بگیرد،اما در لحظه به خود می آمد و از افکارش به خود میلرزید..اگر یوتا میفهمید چه؟!اگر از خود و خانه بیرونش میکرد،اگر دیگر دوستش نداشت چه؟
تمام این سوال ها ترس عظیم و بغض سنگینی بر جانش می انداخت،تنفر از خود ادامه داشت تا زمانی که دونگهیوک دوست صمیمی اش به کمک او شتافت و بالاخره احساساتش به یوتا را پذیرفت اما همچنان در قلب خود محفوظ باقی گذاشته بود
به خودش حق میداد که عاشق شود،اصلا کسی بود که نتواند عاشق آن مرد دوست داشتنی شود؟
یوتا غیرواقعی زیبا و دست نیافتنی بود،جواهر اصیل ژاپنی از جنس الماسی که خورشید سال های سال به او تابیده بود
-سنپای؟میتونم یه سوال ازت بپرسم؟
یوتا غذایش را جوید و سرش را تکان داد
-خب..به نظر تو،عشق..عشقه به هم جنس یه نوع بیماری و گناهه؟!
سرش را بلند کرد،نگاه عمیق یوتا ضربان قلبش را به شدت بالا برده بود.. لعنت،نکند هوموفوبیک باشد
یوتا با دستمال دهنش را پاک کرد و کمی آب نوشید:
-عشق عشقه مارک!قبل از اینکه بحث جنسیت بیاد ما انسانیم عشق پیوند روح و احساساته پس مهم نیست که به عنوان مثال تو عاشق یک زن بشی یا یک مرد..
مارک جرعت کرد و یک دفعه سوالش را مطرح کرد:تو چی!؟
یوتا آبرو هایش را بالا انداخت و آرام خندید:من چی عشقِ سنپای؟!
مارک لب پایینش را گاز گرفت،کلمات یوتا رنگ و بوی دیگری برایش داشت..وقتی عزیزم،عشق سنپای،همه چیز یوتا و یا بیبی مارک صدایش میزد..قلبش بیشتر از هر وقتی بی جنبه میشد
-تو تمام این سال ها ندیدم دختر یا پسری به خونه بیاری!
-من نیازی به خوابیدن با کسی ندارم عزیزم
مارک پافشاری کرد:اما تو یه مرد جذاب و همه چیز تمومی!چرا که نه؟!
یوتا چنگالش را برداشت و مقداری از خوراک میگوئی که برای ناهار درست کرده بودو داخل دهان پسر گذاشت،با دیدن لپ های پر شده ی مارک و آن چشم های درشت و بامزه اش به خنده افتاد و با علاقه موهای پرکلاغی که تو قسمت چتری هایش هایلایت های طلایی بود را بهم ریخت:
-خب اینکه من یه مرد جذاب و همه چیز تمومم دلیل حساب نمیشه تا با کسی رابطه داشته باشم.
-تو حتی وقتی وینوین هیونگ بهت اعتراف کرد نپذیرفتی،به خاطر منه؟چون من مزاحمتم؟
یوتا اخم کرد:
-دیگه جرعت نکن این حرف رو بزنی مارک!تو تمام زندگی منی نه یه فرد که مزاحم زندگی کردنه منه..کسی به جز تورو نمیتونم تو این خونه ببینم و باور کن نیازی هم بهش نیست،تمام عشق من مال توعه عزیزم!
مارک بغض کرد،شاید عزیز ترین فرد زندگی یوتایش بود اما میدانست جنس احساس او با خودش از زمین تا آسمان تفاوت دارد
-خب حالا اصلا چرا بحث اینارو پیش کشیدی..ببینم به پسری علاقه مند شدی؟!
مارک با تعجب خنده ی بلندی کرد:نه!این رو از کجا اوردی؟!..فقط کنجکاو شدم ببینم عقیده ات چیه!
یوتا سرش را تکان داد:
-باشه هندونه کوچولو.
-اوه راستی من میتونم امروز برم خونه ی دونگهیوک؟
-البته عزیزم،فقط کی برمیگردی؟
-نمیدونم ولی فکر کنم یکم دیر برگردم.
-میتونم بیام دنبالت اگر بخوایی.
-نه نه نیازی نیست..آژانس میگیرم یا وقتی رنجون خواست بره خونه میگم منو بیاره.
-هر جور راحتی،فقط زیاد دیر نکن.
مارک سوالی نگاهش کرد:
-چیزی شده؟!
یوتا از جایش بلند شد و ظرف هارا جمع کرد:
-نه،فقط..این چند شب که تو اتاق خودت خوابیدی به سختی خوابم برده.
-باید زودتر بهم میگفتی!
یوتا ظرف هارا از مارک گرفت و داخل ماشین ظرفشویی گذاشت:
-حالا چیزی نشده،برو آماده شو خودم میرسونمت.
دونگهیوک به رنجون تکیه داده بود و همونطور که لب هاش رو غنچه کرده بود و عمیق در حال فکر کردن بود ته مانده ی بسته چیپس پنیری را نوش جان میکرد:
-به نظرم باید بهش بگی!
رنجون که مشغول بازی کردن با دستگاه بود سرش را تکان داد:
-من هم موافقم!..یا قبول میکنه یا نمیکنه..با این چیزایی که تو تعریف میکنی و نگاه های یوتا رو خودم شخصا به تو دیدم حتی اگر نتونه احساساتت رو بپذیره ترکت نمیکنه!
مارک با کلافگی موهایش را کشید:
-میترسم!..نمیخوام ازم متنفر شه..
دونگهیوک به سرعت جواب داد:پس میخوایی همینطوری عذاب بکشی؟!بالاخره گندش در میاد مارک..بهتره خودت بهش بگی!
رنجون دهانش را باز کرد تا دونگهیوک کمی از اسنکی که میخورد به او بدهد:آره،کم کم آماده اش کن..یا مثلا ببین بهت جذب میشه؟
مارک هیستریک خندید و نگاه حرصی ای به دوست احمقش انداخت:اوه چجوری؟نکنه توقع داری لباس خواب توری براش بپوشم و برم سراغش!؟
رنجون پوزخندی زد و شانه هایش را بالا انداخت:اینم بد فکری نیست!
مارک دمپایی اش را سمت او پرتاب کرد اما رنجون جاخالی داد:تو یکی نمیخواد مشاوره بدی!...ساعت ۱۱ شد پاشو بریم سر راه منم برسون!
دونگهیوک نق زد:هنوز زوده مارکااااااا..بیشتر بمون دیگه!اصلا شب بخواب ناکاموتو که تورو آزاد گذاشته
پسر از جایش بلند شد و کوله اش را برداشت:نه نمیشه حتما باید برگردم خونه،کارم داره!
رنجون دستگاه را خاموش کرد و قبل رفتن هیوک را سخت به خود فشرد:مراقب خودت باش سنجاب!
هیوک خودش را برای هیونگ عزیزش لوس کرد و در آخر از جایش بلند شد،دوستانه مارک را بغل کرد و لبخند زد:با نگه داشتن احساساتت پیش خودت جفتتون رو اذیت میکنی مارکا..بنظرم در کنار عشق باید جسارتت رو هم نشون بدی،یوتا ارزش خطر کردن رو داره!
نیم ساعت بعد بالاخره به خانه اش رسید،دلتنگی را عجیب حس میکرد و سینه اش از شوق دیدن دوباره مردی که دوست داشت به شدت میکوبید،در را باز کرد..چراغ های خانه خاموش بودند..کیفش را کنار در رها کرد و به اطراف سرک کشید،حتما در اتاقش خواب بود
قدم های بی صدایش را سمت اتاق خواب یوتا کشید،در را باز کرد اما آنجا هم نبود..حتی حمام هم خالی بود
لب هایش به سمت پایین حرکت کردند،مگر نمیخواست امشب را کنارش بخوابد؟هنوز به خانه نیامده بود؟بی سابقه بود که یوتا دیر وقت به خانه بیاید و پیغامی برای مارک به جا نگذاشته باشد..در اتاق خودش را باز کرد و چراغ خواب را روشن کرد،یوتا آنجا بود!درون تخت او دراز کشیده بود و بالشت مارک را بغل گرفته بود
چشم هایش باز شد،با دیدن مارک لبخند زد و اسمش را صدا کرد
مارک سویشرتش را در آورد و درون تخت خزید:رفتم اتاقت نبودی!اینجا چیکار میکنی؟!
یوتا خمار نگاهش کرد و بی درنگ بدن لاغر پسر جوان را در آغوش خود حبس کرد،نفس عمیقی کشید و با صدای گرفته ای زمزمه کرد:
خسته بودم،تختت بوی عطرت رو میده..گفتم شاید اینجوری خوابم ببره!
مارک با ذوق و شیطنت خندید:جدا بدون من خوابت نمیبرها سنپای!
یوتا بوسه ای به گردنش زد و صورتش را به پوست عطرآگین پسر کانادایی مالید:معلومه بدون گرفتن این بدن کوچولوت و بو کشیدن عطرت که مستم میکنه خوابم نمیگیره!..بهت خوش گذشت عزیزدلم؟
چقدر خوب بود،داشتن تمام توجه و عشق آن مرد دوست داشتنی و بودن در آغوشش که حس خانه داشت..بین دست های یوتا چرخید تا چهره ای که تمام روز دلتنگش بود را خوب ببیند
موهای مرد را نوازش کرد و صادقانه جواب داد:خوب بود اما دلم برات تنگ شد سنپای!
یوتا با علاقه دست مارک را بوسید و کمرش را نوازش کرد: در آخر هر جا بری برمیگردی پیش من..بخوابیم بیبی؟
مارک خستگی مرد را به خوبی درک میکرد،سرش را تکان داد و چشم هایش را بست:شب بخیر پسر اوساکا
یوتا سرش را بوسید:شب توهم بخیر مارک کوچولو!
یوتا به سرعت خوابش برد،اما او هنوز بیدار بود..یوتا بغلش کرده بود و او نمیتوانست بخوابد..سرش را کمی بالا برد و به لب های او خیره شد..چقدر حسرت داشت!
حسرت بوسیدن آن لب های خوش رنگ و یا حتی گاز گرفتن آنها!
باز هم بغض راه گلویش را بست،عشق آن مرد مهربان داشت تمام وجودش را میخورد تا عاشقی کند!تا فریاد بزند مجنون و دیوانه ی او شده..اما لعنت به ترس از دست دادنش که از نداشتنش هم ترسناک تر و محال تر بود!
با احساس کردن گرمای شدیدی از خواب پرید،مارک در بغلش بود اما پشتش را به او کرده بود..با شنیدن صدای ناله های آرام پسر بالا تنه اش از تشک فاصله گرفت،با فکر کردن به اینکه جوانک کابوس میبیند دست به کار شد و او را تکان داد تا از خواب بیدار شود
مارک بیدار شد و به سرعت هوا را داخل ریه هایش کشید،صدای یوتا باعث نشستن عرق سردی روی بدنش شد:خواب بد میدیدی؟!..نترس عزیزم تموم شده من اینجام
اما یوتا چه میدانست..کابوس؟!او داشت رویایی خیس میدید،هنوز هم تصویر یوتایی که موهای یخی اش روی صورتش ریخته بود و با نگاه کردن به او درونش ضربه میزد را به یاد داشت
سرش را پایین انداخت و از دیدن برجستگی روی شلوارش به گریه افتاد!
یوتا هول کرده بود،یعنی انقدر خوابش بد بود؟
خواست پسر را بغل کند اما او با وحشت خود را عقب کشید و به پتو چنگ زد
-مارک حالت خوبه؟چرا گریه میکنی آخه...منو نگاه کن عزیزم،داری نگرانم میکنی
خودش را درک نمیکرد..چرا به گریه افتاده بود؟خجالت میکشید..یوتا فکر میکرد کابوس حال او را به این روز انداخته اما مارک از خود و وضعیتش شرم میکرد،در بغل آن مرد و با دیدن رویایی از او سخت شده بود..
یوتا پتو را از دورش کنار کشید تا سمتش برود اما وقتی مارک با عجله دستش را جلوی پایین تنه اش گذاشت اخمی بین ابرو هایش نقش بست
-تو..مارک کوچولوی من تو..اوه خدای من!
به خنده افتاده بود،آن پسر بچه ی شیرین برای همین گریه میکرد؟!
-یو..یوتا نگاه نکن
همچنان گریه میکرد،یوتا لبخندی زد و دستش را روی شانه ی مارک گذاشت: چیزی نیست که ازش خجالت بکشی عزیزدلم،این خیلی طبیعیه..بیشتر پسرا این اتفاق واسشون میوفته..اگر به خاطر این ناراحتی که من فهمیدم..لازم نیست خودت رو اذیت کنی منو تو بیشتر از اینا بهم نزدیکیم!
مارک اشک هایش را پاک کرد و پاهایش را بیشتر جفت کرد:
-به خاطر این گریه نمیکنم!
-پس مشکل چیه..خیلی درد داری؟!
مارک سرخ شد و به سختی از جایش بلند شد،با قدم های کوچک وارد دستشویی بیرون از اتاق شد و در را پشت سرش قفل کرد
شلوارش را پایین کشید،لعنت..لباس زیرش کثیف شده بود
چشم هایش را بست و عضو پسرانه ی خودش را به دست گرفت
دست خودش نبود،اما وقتی شروع به مالیدن عضوش کرد صحنه های خوابی که چند دقیقه پیش دیده بود را به یاد آورد..اسم یوتا را بی صدا لب میزد و دست دیگرش را روی سینه ها و شکمش کشید،تصور میکرد آن مرد در حال ارضا کردن اوست!
نفس هایش تند تر شد و بدنش لرزید،درون دستش آمد و آهی از سر راحت شدنش کشید..تمیز کاری کرد و چند دقیقه بعد از دستشویی بیرون آمد
دوباره به تخت برگشت و لبه تخت خوابید،میفهمید یوتا بیدار است اما به خاطر معذب نکردنش خودش را به خواب زده..یوتایش بیش از حد دوست داشتنی و فهمیده بود!
صبح وقتی از خواب بیدار شد یوتا در خانه نبود،برایش صبحانه مفصلی آماده کرده بود و با گذاشتن برگ کاغذی روی میز به او اطلاع داده بود که برای ملاقات مشتری جدیدش تا ظهر کارش طول میکشد و از او خواسته بود صبحانه اش را کامل بخورد
لبخند زد و پشت میز نشست،با اشتها شروع به خوردن کرد،کاسه خالی برنجش را روی میز گذاشت و با دیدن انگور های سبز و رسیده چشم هایش برق زدند
امروز کلاس نداشت،دلش میخواست با یوتاسان وقت بگذراند..یوتا بیشتر اوقات در خانه کارش را انجام میداد،طراح جلد کتب بود و مارک عاشق کار های متفاوت و پر از خلاقیت او
بعد از جمع کردن ظرف ها به اتاقش رفت و روی تخت نشست،گیتار عزیزش که هدیه تولد هفده سالگی از طرف یوتا بود را برداشت و تا ظهر با آن وقت گذراند..مشغول ساخت ملودی جدیدی شده بود که صدای در را شنید
با ذوق از پله ها پایین رفت و با دیدن یوتا خودش را در بغل او پرت کرد،مرد کنار گوشش خندید و کمرش را نوازش کرد
-دلت واسه سنپای تنگ شده بود؟
-آره خیلی!چقدر دیر اومدی
یوتا پیشانی اش را بوسید و کیسه های خرید را روی اپن گذاشت
-سر راه رفتم خرید یکم طول کشید عزیزم،گشنه ای؟
-تازه رسیدی نمیخواد غذا درست کنی سنپای
-خسته نیستم،نگفتی..گشنته؟
مارک سرش را تکان داد و تصمیم گرفت مثل همیشه یوتا را تماشا کند..
واقعا کامل تر از آن مرد میتوانست وجود داشته باشد؟
-سنپای منم کمک کنم؟
یوتا که حالا لباس خانه به تن کرده بود دست هایش را با دستمال خشک کرد و سر تکان داد:
-اگر دوست داری چرا که نه..میتونی اون سبزیجاتو واسه سنپای خرد کنی؟
مارک با لبخند سر تکان داد و بعد از شستن دست هایش تخته چوبی و چاقو را برداشت تا هویج و پیازچه ها را خرد کند:
-راستی قرار کاریت چطور تموم شد؟
یوتا درجه حرارت گاز را کم کرد تا گوشت ها به خوبی و آرام بپزند:
-خوب بود!اولین باره دارم برای یه شاعر طراحی جلد رو انجام میدم..شعر هاش واقعا قشنگه بعدا باید برات بخونم..لیو یانگیانگ واقعا پسر با استعدادیه،امیدوارم زودتر شناخته بشه!
لب هایش را با حرص روی هم فشرد و سرعت کار کردن با چاقویی که در دست داشت کند تر شد:
-از..ازش بیشتر بگو
-خب اول یکم خجالتی بود حتی نمیتونست بهم نگاه کنه،اما بعدش وقتی راجب کتاب و سبک مورد علاقه اش و چیزایی که ازشون الهام میگرفت سوال پرسیدم یخش باز شد و حسابی پر حرفی کرد..تیپش خیلی تینیجری بود وقتی وارد کافه شد یه لحظه فکر کردم اشتباه اومده ولی خودش بود.. در کل پسر شیرینی بود امیدوارم بتونم طرحی بزنم که واقعا خوشحالش کنه و ازش راضی باشه!
-آخ!
یوتا با شنیدن صدای مارک با نگرانی از پیدا کردن ادویه چیلی دست کشید و سریع خودش را به او رساند،انگشت اشاره اش را حین خرد کردن سبزیجات زخمی کرده بود
-اوه خدای من حواست کجاست..
مارک مرد را به عقب هل داد و با بغض نگاهش کرد،یوتا از دیدن چشم هایی که از اشک براق شده بودند ترسید و نگران شد
-تو چی..تو حواست کجاست؟!اصلا به من نگاه میکنی؟
یوتا با گیجی سر تکان داد: راجب چی حرف میزنی..بزار دستت رو ببینم
صدای مارک بالا تر رفت و این بار اشک هایش بر روی صورت مینیاتوری اش ریخت:
-دست لعنتی من چیزیش نشده...قلبم درد میکنه!اونو درستش کن
-مارک!
-اون پسر لعنتی چی داشته که توجه تورو مال خودش کرده هان؟..خوشگله؟چون شاعره ازش خوشت اومده؟
-مارک من هیچی از حرفات نمیفهمم پسر آروم باش..من فقط گفتم پسر خوبی بود همین!داری بخاطر چی گریه میکنی..قلبت درد میکنه؟میخوایی بریم دکتر؟!
-من به یه دکتر لعنتی نیاز ندارم!
اشک میریخت اما گلویش هنوز از بغض سنگین بود و میسوخت،سمت پسر ژاپنی قدم برداشت و نگاه خیسش را به او دوخت:
-من..برای درمان این قلب لعنتیم که داره با ثانیه به ثانیه کنارت بودن آتیش میگیره به دکتر نیاز ندارم یوتا..من به خودت نیاز دارم..منو درمان کن،یوتا قلب من رو درمان کن دیگه نمیتونم..تا کی باید احساساتمو تو اون دفتر لعنتی بنویسم و حرف نزنم هوم؟تا کی باید نگران باشم نکنه فردا کسی تورو از من بدزده..نکنه ترکم کنی..یوتا قلب منو عاشق و مریض خودت کردی،دوستش نداشته باش!هیچ کسو به جز من نبین..من حسودم،من میخوام تا آخر همه چیز تو باشم،فقط تو..نگاهشون نکن نزدیکشون نشو..من..یوتا..تو که بهتر از هرکسی منو میشناسی،توکه نیاز نداشتی من دهن باز کنم و قبلش خودت متوجه افکارم میشدی پس چرا الان زمانی که دارم بخاطر تو خودمو به آب و آتیش میزنم تا یه جوری بفهمونم عاشقتم متوجه نمیشی ها؟!
سرش را روی شانه مرد گذاشت و گریست،از ته دل گریه کرد..چقدر برای اعتراف کردن به او فکر کرده بود و برنامه ها داشت اما الان
در آشپزخانه ای که عطر خورشت توفو در آن پیچیده بود با انگشتی بریده و صورتی گریان سر بر شانه قیمش گذاشته بود و اشک میریخت
گند زده بود..مثل یک بچه برای بدست آوردن عروسکی در بغل بزرگ ترش گریه میکرد و التماس میکرد تا آن را داشته باشد..یوتا مردی مستقل و قوی بود،نباید هم یک پسر لوس و خام توجه اش را جلب میکرد
از خودش خجالت میکشید،با این وضعیت نشان داده بود لیاقت داشتن الماس ژاپن را ندارد.. چقدر احمق بود!
سرش را از روی شانه مرد ژاپنی بلند کرد اما یوتا اجازه بیشتر فاصله گرفتن او را نداد
دست پشت گردنش گذاشت و سر مارک را همان جا که بود نگه داشت،روی مو های مشکی رنگ پسر را بوسه ای پر از عشق زد و تن ظریف پسر دوست داشتنی اش را بغل کرد:
-اون چشم های قشنگت دارن به خاطر چی مثل آسمون پاییز میبارن عشق سنپای هوم؟...من که خیلی وقته عشق من صدات میزنم،عزیز من صدات میزنم..یعنی هنوز نفهمیدی اون کلمات از ته قلبم گفته میشن؟هنوز نفهمیدی تنها کسی هستی که دیوار های تنهایی من رو خراب کرده و وارد خونه ی امن من شده؟...ببین کجا ایستادی،تو خونه ی امن من..تو بغل من..مارک تو تمام وجود من رخنه کردی عشق من،کیو بیینم..تو همه چیز منی!
دستش را روی گونه خیس پسر کشید و سرش را بلند کرد،لبخندی با آرامش زد و لب هایش را روی لب های مارک گذاشت
بوسه ای نرم که تمام عضلات بدن پسر را از شر گرفتگی و انقباض رها کرد،بوسه ای از جنس گرم پرتو های خورشید و اولین قطره ی باریده شده از ابری سفید رنگ..
نزدیک به دوماه از اعتراف آن روزشان در آشپزخانه گذشته بود،حالا علاوه بر بوسه هایی که مثل گذشته بر گونه ی یک دیگر میگذاشتند لب های یک دیگر را عاشقانه میبوسیدند و مارک بدون ترس از چیزی شب ها کنار فردی که حالا رسما معشوقه اش بود میخوابید
اما خب،مارک مشکلات دیگری هم داشت..خجالت آور بود اما موضوعی که شاید آنقدر ها هم بزرگ نباشد ذهنش را عجیب مشغول کرده بود..هنوز با آن مرد ژاپنی رابطه نداشت و لمس هایشان محدود به بوسیدن و نوازش ها میشد..البته که از این وضعیت شکایتی نداشت اما میترسید که نکند برای یوتا جذابیت نداشته باشد
جلوی آینه ایستاد و دستی به موهایش که حالا نسکافه ای رنگ بودند کشید..صورتش را بررسی کرد و لب پایینش را گاز گرفت
شاید به اندازه کافی برای جذب کردن مردی به سن یوتا ملاکهایی نداشت،مارک حتی بلد نبود به گفته ی رنجون کاری برای تحریک کردن او انجام دهد و ناکاموتو یوتا زیادی خوددار بود!
تیشرت سرمه ای رنگ با شلوارک استخوانی به تن کرد و همانطور که زیر لب آهنگی میخواند به سمت پذیرایی حرکت کرد
یوتا عینک تبی اش را به چشم زده بود و با دقت مشغول اجرای طرحش در نرمافزار بود،مرد که متوجه حضور پسر شد لحظه ای سرش را بلند کرد و لبخند درخشانی زد: عافیت باشه عزیزم
مارک هم متقابل لبخندی زد و گونه ی دوست پسرش را بوسید: خسته نباشی سنپایی..خیلی مونده تا تموم شه؟
-نه خیلی،تا اینجا که خوب پیش رفته..بیبی دوست داری امشب بریم بیرون؟
-تو تازه دو ساعته اومدی خونه..نظرت چیه به جاش از بیرون غذا سفارش بدیم و انیمه ببینیم؟
یوتا چشمکی زد و موافقت کرد،مارک رو کاناپه نشست و گوشی اش را برداشت تا از یک رستوران چینی که غذاهایش مورد علاقه جفتشان بود سفارش دهد
نیم ساعت بعد در حال خوردن شام بودند و هر از گاهی بخاطر داستانی که مارک راجب استاد های دانشگاهش میگفت به خنده میافتادند
-نمیخواد ظرفا رو جمع کنی،بزار اینو ببینیم بعد
-اوکی سنپای
مارک انیمه فرزند آب و هوا را پلی کرد و سریع به یوتا که پایین کاناپه روی کوسن های رنگی نشسته بود پیوست
یوتا با لبخند دستش را دور شانه های استخوانی او حلقه کرد و بعد از بوسیدن شقیقه اش نگاهش را به تلوزیون دوخت
دلش میخواست به صحنه های انیمه توجه کند اما حرکت انگشت های بلند یوتا که با گوشش بازی میکرد حواسش را به راحتی پرت میکرد
به هرحال مارک تا به حال دوست دختر و یا دوست پسری نداشته بود و کاملا در همچین مواردی ناشی بود و زود تحت تاثیر قرار میگرفت
سرش را کمی روی قفسه سینه یوتا جا به جا کرد و نک بینی اش روی پوست گردن مرد کشیده شد،احساس میکرد ضربان قلبش تند شده است
یوتا هیچ وقت از عطری استفاده نمیکرد، اما بوی بدنش از لوکس ترین عطر های دنیا برای مارک خوشبو تر بودند
نفس عمیقی کشید و دیگر حتی به انیمه در حال پخش توجهی نکرد،چشم هایش را بست و از حرکت انگشت های مرد لذت برد..ناخودآگاه بوسه ای روی پوست گندمی مرد زد که باعث لحظه ای توقت دستش شد
-خوابت گرفته بیبی؟
خودش را بیشتر به بدن دوست پسرش فشرد و با صدای آرامی جواب داد:نه،فقط دوست دارم از آرامش بغلت لذت ببرم
مرد لبخندی زد و به چهره ی دوست داشتنی عشقش خیره شد،مارک که سنگینی نگاه او را حس کرده بود چشم هایش را باز کرد و یوتا با دیدن یک جفت چشم تیره رنگ که در اتاق کمنور برق میزدند دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و بی درنگ لب هایش را روی لب های مارک کوبید
به رکابی طوسی رنگ مرد آرام چنگ زد و سعی کرد در بوسه همراه شود،لب هایشان به آرامی روی هم حرکت میکردند،اما بعد از گذشت دقیقه ای بوسه های یوتا فرق میکردند
نیاز و خواستن مرد را حس میکرد و ته دلش از شوق و دلشوره ای بهم میپیچید
وقتی یوتا زبانش را به راحتی وارد دهان گرم مارک کرد و او را خیس بوسید پسر دیگر کنترلی بر ناله های آرامی که رو لب های یوتا خفه میشد نداشت
مرد همانطور که عمیق لب هایش را میبوسید دستش را روی بدن او میکشید و نوازشش میکرد
از روی لباس انگشت شستش را روی نیپل مارک که برجستگی اش بخاطر تحریک شدن بیشتر شده بود کشید،یوتا میتوانست قسم بخورد تا به حال آوایی زیبا تر از آن ناله های نیازمند نشنیده بود
-س..سنپای
یوتا بوسه ای بر روی خط فک پسر گذاشت و از لرزش خفیف تنش نیشخندی زد: جانم بیبی؟
چند بار لب هایش را باز و بسته کرد اما نمیدانست دقیقا چرا صدایش کرده بود و اصلا چه میتوانست بگوید
یوتا که سکوت پسر را دید دستش را پشت گردن او زد و دست دیگرش دور کمر باریک مارک حلقه شد و پسر بر روی بالشتک های کوچیک دراز کشیده شد
مرد ژاپنی بر رویش خیمه زد و اینبار آرامتر از قبل لب های خوشطعم او را بوسید و سعی کرد با نوازش کردن بدن پسر کاری کند تا مارک استرس نداشته باشد
با کنترل صدای تلوزیون را بست و به کارش ادامه داد
تیشرت مارک را از تنش در اورد با دیدن تن پسر با گرسنگی به جان بدن نحیفش افتاد
مارک موهای مشکی رنگ یوتا را چنگ زد و ناخودآگاه سر مرد را بیشتر به تنش فشرد: سنپای..این..این خیلی خوبه
گاز ریزی از ترقوه اش گرفت و با لبخند موهای روشن مارک را نوازش کرد:خوشت میاد وقتی سنپای اینجوری بیبی مارکش رو لمس میکنه؟
با خجالت لب گزید و سرش را آرام تکان داد،یوتا لاله گوشش را بوسید و با لبه باکسرش ور رفت: میخوایی بیشتر پیش بریم عزیزم؟
این بار مارک دست بر موهای او برد و لب هایش را ناشیانه بوسید: میخوام سنپای..میخوام تا آخرش بریم!
یوتا بوسه ای بر لب پسر کانادایی گذاشت و همان طور که بر روی بدنش بوسه زنان پایین میرفت شلوارک و باکسر او را در اورد
مارک چشم هایش را بست و دست هایش را روی صورتش گذاشت تا صورت سرخش را از یوتا پنهان کند و نبیند که در چه وضعیتی مقابل آن مرد قرار گرفته است
یوتا سمتش خم شد و گونه اش را بوسید و با صدایی آرام زمزمه کرد: الان برمیگردم.
مارک سر تکان داد پاهایش را به هم جفت کرد،دقیقه ای بعد یوتا باز به او پیوست و لب هایش را به آرامی بوسید
عضو نیمه سخت پسر را در دست گرفت و سرش را پایین برد،لب هایش را دور آلت پسرانه مارک حلقه کرد و او از لذت لرزید
نمیتوانست به چیزی جز مردی که با موهای بلند مشکی ریخته شده در صورتش بین پاهایش دراز کشیده بود و عضوش را در دهان میمکید و دست بر ران لختش میکشید فکر کند،حسی توصیف ناپذیر داشت..سراسر از لذت
به موهای مرد ژاپنی چنگ زد و اسمش را ناله کرد،یوتا که متوجه شد مارک نزدیک است سرش را عقب کشید
-من..من نزدیک بودم
یوتا آرام خندید:اگه الان ارضا شی تحملش برات سخت میشه بیبی،بهم اعتماد کن..قول میدم از الان بیشتر لذت ببری
در کرم مرطوب کننده که از اتاق مارک با خود آورده بود را باز کرد و بعد از برداشتن مقداری انگشت هایش را اطراف سوراخ بسته ی پسر کشید
نگاهی نگران به مارک انداخت و به آرامی بلند ترین انگشتش را وارد او کرد،مارک سرش را بیشتر به بالشتک کوچک فشرد و لب پایینش را گاز گرفت
-س..سنپای آخ
-متاسفم عزیزم..الان عادت میکنی باشه؟یکم درد داره فقط
بدنش را نوازش کرد و بر روی پوست برنزه پسر بوسه های پروانه ای گذاشت تا مارک آرام بگیرد،دومین انگشتش هم اضافه شد و با چرخاندن مچ دستش و ضربه های سریع ناله های مارک اینبار حسی متفاوت را القا میکرد و یوتا فهمید پسر آماده شده
پاهای پسر کانادایی را دور کمرش حلقه کرد و با گرفتن صورتش بوسه ای عمیق و پر از حس بر روی لب های چفت شده اش گذاشت
ناله دردمندش بین لب هایی که بهم پیوند خورده بودند خفه شد،ناخن های کوتاه مارک در کمرش فرو رفت و خراش های سطحی به جا گذاشت
-دوست دارم..عاشقتم..خدای من خیلی زیبایی
چشم هایش را بسته بود و سرش را به عقب هل داده بود،زمزمه های یوتا زیر گوشش و حرکت عضو سخت شده ی مرد درون بدنش..حس میکرد بین ابر ها درحال پرواز و اوج گرفتن است
نفس های گرمشان مثل یک نسیم تابستانی بدن یک دیگر را نوازش میکردند،یوتا لب هایش را به بازی گرفته بود و کم کم به حرکات نرم کمرش سرعت و قدرت داد
مارک بلند اسمش را ناله کرد:یوتا..بیشتر میخوام..لطفا،خودشه فاک
پهلوهای پسر را چنگ زد تا بدنش را نگه دارد و محکم تر از قبل داخلش کوبید
چند دقیقه بعد با صدا زدن اسم یکدیگر بالاخره بدن هایشان آرام گرفت
یوتا سرش را داخل گردن مارک فرو برد و عطر دوستداشتنی پسر را نفس کشید
مارک لبخند بیجونی زد و موهای بلند مرد را نوازش کرد:
-این..فوقالعاده بود،دوست دارم یوتا
یوتا لبخندی زد و شاهرگ پسر کوچک تر را بوسید:
تو فوقالعاده ای بیبی...بیا بغلم میبرمت اتاق اینجا سرده ممکنه سرما بخوری.
پسر را به راحتی در حالی که در آغوش کشیده بود بلند کرد و سمت اتاق به راه افتاد،وقتی مارک را روی تخت گذاشت فهمید پسرک خوابش برده..کمی کنار تخت نشست تا تماشایش کند ملحفه روی بدن پسر کشید و با بوسیدن پیشانی مارک بعد از پوشیدن لباس زیری به پسر پیوست و کنار او در آرامشی از جنس عشق به خواب رفت.
YOU ARE READING
My Everything [Yumark]
Fanfictionباز هم بغض راه گلویش را بست،عشق آن مرد مهربان داشت تمام وجودش را میخورد تا عاشقی کند!تا فریاد بزند مجنون و دیوانه ی او شده..اما لعنت به ترس از دست دادنش که از نداشتنش هم ترسناک تر و محال تر بود!