:زین?
زین با شنیدن صدای مادرش سرشو چرخوند بدون گفتن حرفی به مادرش نگاه کرد
:دوست های درستی پیدا کن عزیزم , یادت نره برای دعا بیای من باید برم دنبال خواهرت
زین سرشو تکون داد و کیفشو برداشت , تا مادرش مشغول مرتب کردن وسایل" سارا "
خواهرش بود اون بدون خوردن صبحانه از خونه بیرون زدگذشتن از چند خیابون به لطف نزدیکی خونه به مدرسه رسوندش , برای همین همیشه مادرش سارا رو به مدرسه میبرد نه اونو
با مدرسه اش غریبه نبود اما با کسی زیاد دمخور نمیشد مخصوصا ند رابرتز ... اون یه آشغال خودخواه بود
تنها دوستی که داشت جویی بود و البته لویی ... و خب بخاطر تفاوت فاحش بینشون زین همیشه تنها میموند
:زینننن? هی اینجا
لبخند احمقانه ای روی صورتش نشست , لبخندی که با شنیدن اون صدای عجیب بوجود میومد ... چیزی شبیه مزه ی توتفرنگی شاید !
پرید رو هوا و دستشو دور گردن زین حلقه کرد , اونو بخودش چسبوند و کمی با موهاش ور رفت اما زین هیچ کاری جز لبخند زدن انجام نداد
لویی:دیشب تو خونه ی ما طوفان به پا شد پسر , پدرم ترفیع گرفته و گذاشت نصف یه لیوان مشروب بخورم باورم نمیشه ...بعدش حدس بزن چی شد ... عمه لیدا لیوانمو پر کرد ...
با خنده زد رو شونه ی زین
:اونا دیوونه ان
زین نگاهی به لویی انداخت و لویی برای دفاع از خودش از زین یه قدم فاصله گرفت و دستاشو بالا اورد
:نخوردم , هی من امروز کلاس دارم مگه مغز خر خوردم ... برانسون بفاکم میداد
زین نمیدونست چرا اما خیالش که راحت شد همراه لویی وارد مدرسه شدن تا اینکه جویی از راه رسید و صندلی سمت راست لویی نشست
ج:هی زین
زین و لویی همزمان بهش نگاه کردن
:لیا پیغام فرستاده
و با شیطنت ابروهاشو بالا و پایین برد
لویی برگه ی دست جویی رو قبل اینکه به زین برسه ازش گرفت
:مگه عهد کفترکونیه که رو کاغذ پیام فرستاده , دختره ی خراب همین هفته ی پیش با ند بهم زدن
ج:خب حداقل بخون ببین چی توش نوشته
لویی کاغذ و باز کرد و بعد خوندن پاره اش کرد
:به درک هرچی نوشته
.................
:اره پسرم هرروز دعا میخونه , با وجود اینکه تابستونه ولی روزه اشو کامل میگیره