👄 Part 1

122 25 11
                                    


به محض اینکه بازیگر مرد برای بوسیدن دختر داخل فیلم به سمتش خم شد تمام تلاشمو کردم که صورتمو برگردونم و اون صحنه رو نبینم.‌
اما ژوچی برعکس من، ظرف پفکشو روی دسته مبل گذاشت و خودشو کشید جلوتر تا بتونه بهتر ببینه لبای لعنتی اونا چجوری روی هم چفت میشه.
دست پفکی و کثیفشو زد به پام و گفت:« ببین.. این دختره خیلی وارده »
زانوی شلوارمو پاک کردم و با اراده بیشتری به دیوار زل زدم.
اما اون بیخیال نمیشد، هیجان زده برام توضیح داد:« توی سایت خوندم که بین بازیگرای زن بهتر از همه شون صحنه های بوسه رو توی فیلماش کنترل میکنه... واقعا به این مرده حسودیم میشه که میتونه چنین دختر خوشگلی رو ببوسه »
دلم میخواست گوشامو با دستام بگیرم تا حرفاشو نشنوم:« انقدر راجب این مرد لعنتی و بوسه هاش حرف نزن »

ژوچی بالاخره چشمشو از تلویزیون چرخوند سمت من و دید که چجوری به دسته مبل چسبیدم و دارم مثل احمقا به دیوار نگاه میکنم.
کف دستاشو به هم زد:« اه راست میگی، حواسم نبود... اون همسایه توعه. همونی که یه بار وقتی مست بودی روی کفشاش بالا اوردی »
این واقعا عادلانه نیست که فقط همین برای به زبون اوردن یادش باشه، چون مطمئنا بدترین اتفاق زندگیم بعد از امضا کردن اون قرارداد لعنتی همینه.
ولی هرچقدرم بخوام سعی کنم فراموشش کنم این حقیقت داره.
من یه بار روی کفش های این بازیگر جذاب و محبوب، لو یونشی، بالا اوردم.
و هیچ کس به اندازه خودم به خاطر این اتفاق خجالت زده نیست. مخصوصا به خاطر اینکه من خیلی وقته روی اون مرد لعنتی کراش زدم.
وقتی اسباب کشی کردم به خونه جدیدم که توی یه برج تازه ساخت بود، فکرشم نمیکردم که چند روز بعد واحد رو به رویی فروش بره و صاحبش هم یه بازیگر معروف باشه.
اولین ملاقات ما زیاد بد نبود، توی اسانسور همدیگرو دیدیم و من به خاطر اشنا بودن چهره ش انقدر بهش خیره موندم که مجبور شد عینک افتابی ش رو برداره و بهم سلام کنه و اسمش رو بگه.
بعد از اون تقریبا هر روز میدیدمش، جز وقتایی که سر صحنه فیلمبرداری توی شهر یا کشور دیگه ای بود و برنمیگشت خونه.

برنامه زندگی لو یونشی برای روزهای تعطیلش خیلی ساده بود.
صبح از خواب بیدار میشد و میزد زیر آواز، من میتونستم خیلی واضح صداشو بشنوم.
بعد یه لباس خنک میپوشید و میرفت تو محوطه تا بدوه، وقتی برمیگشت عرق کرده بود و لباسش محکم چسبیده بود به کمر باریک و خوش فرمش.
برای ناهار همیشه از بین سه تا غذای خاص سفارش میداد که اونا هم چیزی جز استیک گوشت، مرغ سوخاری و پاستا نبود.
عصر برای یک ساعت میرفت بیرون و دوباره توی محوطه قدم میزد، ولی نه برای ورزش کردن، فقط هدفونش رو میذاشت روی گوشش و موسیقی گوش میداد.
بعد از غروب افتاب هم برمیگشت داخل خونه ش و دیگه صدایی ازش نمیشنیدم. تمام شب اون کاملا ساکت بود.
من همه چیز رو راجب اون حفظ بودم، چون حاضر بودم هر کار فوری ای که توی زندگیم دارم بذارم کنار و از پنجره به دویدن صبحگاهی و قدم زدن هر روز عصرش نگاه کنم.
اولش این یه حس عجیب بود، مخصوصا وقتی که توی تلویزیون میدیدمش و چند ساعت بعد خیلی اتفاقی وقتی در اسانسور باز میشد میدیدم که با فاصله دو متر جلوم ایستاده و بهم سلام میکنه.
هر ادم احمقی میفهمید که اون خیلی زیباست. از استایل سر تا پاش و بدن ظریف و تراش خورده اش گرفته، تا پلک زدنش وقتی به رو به رو نگاه میکرد و صدای آرامش بخش لعنت شده اش.
کسایی که فقط از توی تلوزیون دیدنش این چیزا رو نمیفهمن، ولی اون صفحه شیشه ای نمیتونست همه چیز رو راجب این مرد بی نهایت سکسی نشون بده.
وقتی کسی نزدیکش بایسته ناخوداگاه قلبش میلرزه، حداقل راجب من که اینطوری بود.

Bad Drunk Where stories live. Discover now