جنی و رزی و لیسا جیسو با جیمین و جین و جونگ کوک همیشه باهم بودن جیمین دوست پسر رزی یود و برادر جنی(😡🤬) و همیشه مراقبش بود...
جنی پیشنهاد داده بود که به جنگل متروکه بیرون از سئول برن.... که طبق افسانه ها محل زندگیه ارواح و خون آشاما از جمله ومپایر و دراکولا..... اما جنی هیچوقت به خون آشاما اعتقادی نداشت بنظر اون چطور کسی میتونه خون بخوره و کل زندگیش خوردن خون انسان و حیوونای دیگه باشه بهرحال میخواست که حتی اگه ارواح به جونش بیوفته به اون جنگل بره و به همه ثابت کنه که ومپایر و دراکولا وجود نداره....
وقتی به جیمین گفت. اون خیلی عصبانی. شد...
جیمین:جنی تو دیوونه شدی؟ سرت به جایی خورده؟
جنی:جیمین اگه بخوای جلومو بگیری....
جیمین سریع دستشو گذاشت رو دهن جنی...
جیمین:هیسسسس
جنی:ترسو.....
جیمین:حق نداری بری همینکه گفتم..
جنی با حالت مظلومانه ای که همیشه ازش استفاده میکرد نشست رو تختش و گفت:اصلا باشه..... دلمو شکستین... فقط بخاطر خود خواهی خودتون دل یه دختر 26 ساله رو شکستی....
جیمین که میدونست جنی بازم از اون روشش استفاده میکنه گفت :دیگه روم تاثیری نداره....
همین کافی بود که چشمای جنی عروسکی بشه و دل جیمین به رحم بیاد...
جیمین:باشه باشه به شرطی که هممون باهم بریم....
جنی که نقشش گرفته بود زود بلند شد و گونه ی جیمین رو بوسید
جنی:مرسی جیمین هیچوقت لو ات نمیدم که.....
جیمین :یااااااا باز تو
جنی:باشه باشه به رزی و جین و جونگ کوک زنگ بزن...منم به لیسا و جیسو زنگ میزنم....جنی که خیلی ذوق داشت بخاطر اینکه قرار بود به همه ثابت کنه که خون آشاما وجود ندارن..... جنی و بقیه با یه ون تا بیرون از سئول حرکت کردن.....
رزی استرس داشت اون به خون آشاما اعتقاد داشت.... و میترسید که گیر اونا بیفتن.... اما جنی خیلی بیخیال بود.....جنگل متروکه*****جیمین:جنی بیا برگردیم اینجا خطرناکه
جنی:نه موچی اصلانم خطرناک نیست میبینی که هیچ خون آشامی اینجا نیست...
رزی با ترس به بازوی جیمین چسبیده بود و گفت:جنی جیمین راست میگه بیا برگردیم...
جنی بند کولشو گرفت و گفت:اگه شما میترسین خب برید تو ماشین تا من میام
جین:جنی خطرناکه اوه اتفاقی برات بیفته ما نمیتونیم خودمونو ببخشیم...
جنی:جین اتفاقی قرار نیست بیفته.... نگران نباشین...
جیسو:جنی اصلا فرض میکنیم که خون آشاما وجود ندارن جن چی؟
جنی زد زیر خنده و گفت:هووووف شماها. چقدر خرافاتی هستین.... خب من میرم پیش اون درخته و میام
همه سرشونو به درختی که جنی گفته بود کج کردن......
همه باهم:خیلی دوره و خطرناکه..
جنی:وای مردم از دست شما بابا دو دقیقه میرم و میام...
جیمین:خیله خب ولی زود برگرد....
جنی با لبخند:باشه موچی.....جنی به سمت اون درختی که گفته بود راه افتاد......و اصلا حواسش نبود که تو جنگل گمشده...
جنی:من کجام؟اینجا کجاست؟جیمیناااااا
موچییییییییییی
وای نه گمشدم حالا چیکار کنم.....جنی بعد از نیم ساعت به یه قلعه ترسناک رسید.....
جنی:هوووووف بالاخره یه هتلی جایی پیدا. کردم که به جیمین زنگ بزنم....وقتی جنی وارد قلعه شد یه خانوم با لباس تمام مشکیش و چهره ی زیبا ولی وحشتناکش جلوش ظاهر شد.....
جنی:ببخشید من گمشدم میشه بهم کمک کنید؟
خانوم با پوزخندش:خوب جایی اومدی با من بیا.....اون خانوم جنی رو به یه اتاق تاریک برد و درشو قفل کرد.....
جنی:هی هی هی چیکار میکنی؟ درو باز کن میخوام برم..... شنیدی میخوام برممممم...خانوم:باید ارباب تصمیم بگیره که بری یا نه
جنی:اربابتون کدوم الاغیه.
خانوم:دهنتو ببند دختره ی گستاخ... وقتی ارباب بیاد اونوقت میفهمی....
YOU ARE READING
❤️bloody love ❤️
Poetryجنی دختری که به خون آشاما اعتقادی نداره اما یروز نا خواسته به دستشون میفته... چه اتفاقی برای جنی میفته؟ میتونه قلب یخ زده ی تهیونگ ارباب خون آشامارو ذوب کنه؟