به مردی که جلوم بود خیره شدم اون یه لباس کاملا گرون تنش بود و کاملا مشخص بود که یه آدم بشدت مهمه.
اون بشدت جذاب بود،با گونه های تیز و خط فک تیز.
لب های قلبی شکل داشت.
اون مطمئناً یسری عضله رو زیر اون حجم از پارچه مخفی کرده بود.
یه ابروم بالا انداختم و پوزخند زدم.+خب خب اینجا کی داریم؟
مرد گلوش صاف کرد،دست هاش جلوی سینش قفل کرد و به دیوار تکیه زد.
_تو نمیدونی من کیم،میدونی؟+معلومه که نه.اگه یادت باشه من همین الان ازت پرسیدم تو کی؟
چشم هاش چرخوند و مسخره کرد.
_اسمم جانگ هوسوک.کمکی بهت کرد؟شونه ای براش بالا انداختم.معلومه که میدونم اون کیه فقط از روی لباس هایی که پوشیده و جوری که با نگهبانا صحبت میکنه ام میتونم بگم.
+ناح،هیچ ایده ای نداد.یه قدم جلوتر اومد و به جلو تکیه داد تا به من احساس صمیمیت بده.
_من شاهزاده آئورالیا هستم،پادشاه آینده.میدونی...من اینجام چون یه گزارش از وحشیگری بدستم رسیده.با چشماش بدن کبود و داغونم از نظر گذروند.
_درد داری؟میتونم برات دارو بفرستم.سرم تکون دادم.
+این هیچی نیست،برام مهم نیست.Thanks to shookjinsugakookie for this perfect book.
به محض تموم کردن thighs این شروع میکنم.
😍🥰
YOU ARE READING
IMPRISONED»»»sope
Historical Fiction"تو پسر پادشاهی.....نمیتونی با من باشی.من محکوم به مرگ ام." یونگی زندانی پادشاه که به مجازات مرگ توی سلول کوچیکش محکومه. هوسوک،پسر پادشاه،محکوم به یک زندگی سلطنتی توی قصر. زمان آپ:فعلا متوقف شده