اخرین دکمه بلیزم بستم و توی ایینه چک کردم که همه چیز درست باشه.یه تار موی سرکش دیدم و جاش بین بقیه موها درست کردم،همونموقع صدای این که پیشکار داره در میزنه رو شنیدم.یه لبخند زوری زدم و دستگیره در چرخوندم تا در براش باز بشه.
_زمان رفتنه؟
#بله قربان کالسکه بیرون منتظرتونه.
اهی کشیدم و از اتاقم خارج شدم و پیشکارم هم پشت سرم حرکت کرد.بهش اشاره کردم تا کنارم قرار بگیره.با اون پاهای بلندش باید سرعتش کم میکرد تا ازم رد نشه.
_چرا باید از یه کالسکه استفاده کنیم وقتی تکنولوژی های دیگه ایم برای استفاده کردن وجود داره،تهیونگ؟
تهیونگ شونه ای بالا انداخت.
&مطمئن نیستم قربان فکر کنم یه ربطی به سنت داره._خدایا از همه این مضخرفات رسم و رسوم متنفرم.ما تو قرن بیست و یک زندگی میکنیم و بازم هنوز توی یه قصر زندگی میکنیم و از کالسکه استفاده میکنیم انگار سیندرلاییم.
تهیونگ به غر غر های من خندید و در جلومون باز کرد.سری برای تشکر تکون دادم و بیرون وایسادم و هوای تازه پاییز کشیدم توی ریه هام.داره نزدیک زمستون میشه فقط یک یا دوهفته دیگه مونده تاوقتی که هوا شروع به سرد شدن کنه و عطر هوا داره این یاداوری میکنه.
راننده ام دیدم که کنار در باز کالسکه ایستاده بود.همزمان با این که بهش نزدیک میشدم بهش لبخند زدم.
_یونگجه!امروز چطوری؟!من عالیم پرنس هوسوک.و شماهم مثل همیشه عالی اید،امیدوارم.
_خب داریم به زمستون نزدیک میشیم و تو میدونی که این یعنی چی.
یونگجه سری تکون داد.
!میدونم قربان.
روی صندلی بغل تهیونگ نشستم و یونگجه در بست.با دستم روی رون هام ضرب گرفتم و زانو هام میلرزید.دست تهیونگ روی رون پام قرار گرفت و سرم چرخوندم تا نگاهش کنم.
_تهیونگ؟&هوسوک مدتیه که تنها نبودیم....
_قوانین میدونی تهیونگ،من متاسفم ولی نمیتونم.
&نمیتونی بهم بگی که این بده.
لب های تهیونگ روی مال من قرار گرفت و لب هامون شروع کردن به حرکت کردن روی هم.تهیونگ یه ناله اروم کرد و روی پام نشست تا نزدیک تر باشه.زبونش لب پایینم لیسید و درخواست ورود میکرد.بهش اجازه ورود به دهنم دادم ،جایی که برای برتری میجنگیدیم و من با چنگ زدن موهاش پیروز شدم.ما خیلی درگیر بوسیدنمون بودیم که متوجه ایستادن کالسکه نشدیم.در باز شد و ما بسرعت از هم جدا شدیم.تهیونگ از روی پام پرید و سرش خورد به سقف و افتاد کف کالسکه.
&اه،فاک.
اون غر زد و به ارومی سرش لمس کرد._شت،ببخشید ته.
یونگجه یه نگاه هشدار دهنده بهم انداخت و در کامل باز کرد.لباس هام مرتب کردم و پیاده شدم چشم هام بسرعت یه روشنایی کم نور دیدن._یونگجه،تهیونگ،شما دوتا میتونید همینجا منتظر بمونید تا من میرم به کارها برسم.
هردو تعظیم کردن وقتی یه لبخند بهشون زدم،یبار دیگه لباسم چک کردم تا درحد استاندارد های یه پرنس مرتب باشن.از کنار دوتا نگهبان کنار ورودی گذشتم و هردوشون بهم تعظیم کردم.از یه راهرو طولانی گذشتم و به چپ پیچیدم.سنگ های تیره،محل حسابی تاریک کرده بودن،و این واقعیت که اونها فقط هر ده قدم یا بیشتر لامپ های کم نور گذاشته بودن.
محل کاملا ساکت بود و صدای قدم هام اکو میشد.
در انتهای راه به راست پیچیدم و کسی که دنبالش بودم پیدا کردم.
_بارو!خیلی وقته ندیدمت مرد!
مرد نگهبان بغل کردم و بهترین سعیم کردم تا خودم مشتاق نشون بدم.#پرنس هوسوک انتظار نداشتم اونا شمارو بفرستن.
خنده اجباری کردم.(این بچه چرا همش داره با زور و اجبار میخنده؟🤧🤧)
_من در مورد مشکل شنیدم و خواستم تا خودم بهش رسیدگی کنم.پس،داری میگی یه زندانی خودزنی کرده؟چطور ممکنه؟بارو شونه ای بالا انداخت و باعث شد یه ابروم بالا ببرم.یه چیزی که فهمیدم میتونه کاملا تهدید امیز باشه.
_بارو،من پروندت خودم.تو به....کم صبر بودن دربرابر زندانی ها مشهوری.دوست داری بگی واقعا چه اتفاقی افتاد؟#اون مارو تهدید کرد و ما مجبور شدیم اقدامات مناسب انجام بدیم.
_اها،من باید با زندانی صحبت کنم تا داستان اونم بشنوم.
بارو سینه اش صاف کرد و دادی کشید تا نگهبان های توی راهرو صداش بشنون.
#زندانی۱۳۴۳۴۰ باز میشه.
کلید هاش دراورد و بهم اشاره کرد تا دنبالش به سمت سلول برم.تماشاش کردم که در باز کرد و کنارش ایستاد._ممنون بارو.
YOU ARE READING
IMPRISONED»»»sope
Historical Fiction"تو پسر پادشاهی.....نمیتونی با من باشی.من محکوم به مرگ ام." یونگی زندانی پادشاه که به مجازات مرگ توی سلول کوچیکش محکومه. هوسوک،پسر پادشاه،محکوم به یک زندگی سلطنتی توی قصر. زمان آپ:فعلا متوقف شده