Oneshot

177 28 12
                                    

من بی تو گمشده ام. از تو کم شده ام.
به من بازگرد...به فریاد کالبد هلاک شده ام‌برس.
و بازهم به لاله ی گوشم بوسه بزن و زمزمه کن:«بی روح باش تا از روح خود به‌کالبدت بدمم

مثل همیشه بدون هیچ همقدمی به سوی مقصدی مشخص قدم برمیداشت.

کودکانی در گودال هایی پرآب بپر بپر میکردند؛ لباس های یکدیگر رو چرک میکردند.

اما مینهو مانند همیشه خودش بود؛آروم،بامتانت و فروتن،همان صفاتی که هیونجین را مجذوب خود کرده بود.

شلوار پارچه ای کرم رنگ با پلیور ساده ی سفید، پالتویی نسکافه ای رنگ که تا زانوهاش میرسید رو تن کرده بود و با چتری که در دست داشت قدم میزد تا به هیونجینش برسد.
آشفتگی ای به سراغش آمده بود که نمیدانست چیست! گویی درونش درحال جوش و خروش باشد.

از کنار چندین ساختمان گذر کرد تا بالاخره کتابخانه ای که محل زمزمه های عاشقانه شان بود رو؛ دید.
کنار نرده های مشکی و مرطوب کنار محوطه ی کتابخانه ایستاد و نگاهی به دو طرف خیابان کرد.

آه، هیونجینِ او هرگز یاد نمیگرفت که سر ساعت قرارشان، خودرا به محل برساند.
لبخندی زد و لب هایش را به داخل دهانش فروبرد. به نمای آجری رنگ کتابخانه نگاهی انداخت؛هربار که در اینجا منتظر دوست پسرش می ایستاد برای خود تجدید خاطره میکرد.

دوسال قبل:
درحالی که کیفش را روی شانه اش درست میکرد و با چشم هاش در جستجوی بخش تاریخی کتابخانه بود به تن کسی برخورد کرد و باعث شد مینهو قدمی عقب بردارد و پسر کنارش به سمتش بچرخد.

مینهو توقع داشت پسر عصبی مقابل صورتش بغرد و به تخت سینه اش بکوبد؛ درست مانند سایر افراد اجتماع اما او لبخندی زد کتابی که از دستش رها شده بود رو برداشت.

مینهو سرفه ی مصلحتی کرد تا صدایش را شفاف کند:"عذر میخوام، مشغول پیدا کردن یکی از بخش ها بودم اصلا شمارو ندیدم."

پسر لبخند محوی زد اما خیلی بی نقص چهره اش را تزئین میکرد:"اشکالی نداره. من هم بین راه بودم."
و عینکش را روی بینی اش عقب فرستاد و با قدم های کوتاهی از مینهو دور شد.

مینهو با همان یک دقیقه صحبت و رد و بدل شدن نگاه هایشان حس عجیبی را تجربه میکرد.حسی مانند زمانی که شیرگرم را آرام و نم نم سر میکشید؛ همانقدر لذتبخش...

روزها از پی هم میگذشتند و مینهو درگیر مقاله ی دانشگاهش بود و زمان انجام کارهای دیگری را نداشت.
چهار روز بعد؛بعد از آنکه مقاله اش را تحویل داد؛ درراه برگشت به این فکر میکرد که با یک کتاب جدید میتواند خستگی های تک تک عضلاتش را بیرون بریزد.

مینهو تمام این چهارروز را در دانشگاه و کتابخانه ی بزرگ و مجهز آنجا سپری کرده بود اما هرگز چنین محیطی برایش تکراری و آزاردهنده نمیشد. گویا تا روزی که عصا به دست راه برود نیز این عشق و علاقه ی بی حد و مرزش نسبت به آن سالن های طویل، سرشار از آرامش و سکوت پابرجا خواهد ماند.
در این چندروز فقط در کتابخانه و در میان کتاب های متعددی صبحش را تا عصر میگذراند و سپس درحالی که معده اش بخاطر خوردن آن همه‌قهوه و کاپ کیک به سروصدا درآمده بود به خانه ی نقلی و گرمش بازمیگشت، آن وقت هم باید با چشمانی سرخ روی صندلی میز تحریرش مینشست، ماشین تایپ را روشن کرده و تا ساعت ها به صدایی که کلیدها ایجاد میکردند گوش بدهد.

𝘈𝘯 𝘌𝘯𝘥 𝘛𝘰 𝘠𝘰𝘶𝘳 𝘌𝘺𝘦𝘴Where stories live. Discover now