کاش می توانستم زیر اندازی پهن کنم
کفش هایم را در بیاورم
کنار زمان بنشینم و به بهانه ی قهوه ای سر صحبت را با او وا کنم..
سوال هایی که یک عمر در گوشه و کنار دفترچه یاد داشت خاک خورده ام نوشتم را نگاهی بیندازم
و از قلب ترک خورده ی روزگار بپرسم..
از تک تک آرزوهایی که هیچوقت نفهمیدم باد آن هارا کجا می برد.."حداقل امیدوارم اگر به دست کسی رسید مثل من آن هارا در چاه نیندازد"
بگویم چرا هر چه بر سر راهش رسید را با قلم مو مشکی کرد..
چرا تا آمدیم اندکی لبخند بزنیم موهایمان سفید شد؟
چرا نمایشنامه ی دست نویسش را ذره ای با مداد تغییر نمی دهد؟
کاش حتی می دانستم دلیل این همه "چرا"یی که با ساز خود در ذهنم می نوازند چیست..
فقط کاش مجبور نبودم تک تک جملاتم را با "کاش" زینت دهم..
و ای کاش آخر این داستان، ثانیه ها بودند که با تلخی قهوه اشک می ریختند...
کاش..
YOU ARE READING
در میان افسوس ها
Poetryروزی چون مادری گیسوان خود را نوازش میدهم و میگویم: " چگونه توانستی؟"