نفسشو بیرون داد و توی هوای نسبتا سرد ماه اکتبر، به سمت ایستگاه اتوبوس راه افتاد.اشتباه نکنین! اون نمیخواست اتوبوس بگیره؛ اون میخواست تا آخرین ایستگاه رو با قدم های خستهاش طی کنه.
آخرین ایستگاه...
اون مکان خاطره های زیادی رو تو خودش جا داده بود.دستش توی جیب هودی سفید رنگش بود و بینیش (beanie) با پوشوندن موهای سرمهایش احتمال سرما خوردنش رو کمتر میکرد.
اون شب، خاص نبود. یه شبی بود مثل همه شب های سال. با این تفاوت که ناگهان جیسونگ حس کرد سکوت خونهای که با وجود چراغ ها و بخاری روشنش باز هم براش سرد و تاریک به نظر میرسه، داره بیش از اندازه براش غیرقابل تحمل میشه.
با وجود اینکه نگاه کردن به هر قسمت از اون خونه، مینهو و خاطراتش رو یادآوری میکرد، اما نمیتونست ازش دل بکنه. هرچند اگه نقل مکان میکرد هم فرق چندانی نداشت. خیلی وقت بود که همه چیز اسم اون پسر رو فریاد میزد.
اون پسر با چشمای گربهای و دندون های خرگوشی که صدای نرمش ناخودآگاه جیسونگ رو یاد عسل مینداخت. گونه های نسبتا استخونیش، بینی تیزش و... لب هاش.
جیسونگ همشون رو زندگی کرده بود و حالا نمیدونست زندگیش کجای این زمین داره بدون اون سر میکنه.هفت روز دیگه، چهارمین سالگردشون بود. البته اگه اینکه مینهو تو هشت ماه و سه هفته از این سال نبود رو حساب نکنیم.
روزی که رفت و جیسونگ رو با پیامی با محتوای "میرم تا برای یه زندگی بهتر برای هردومون تلاش کنم و وقتی که نتیجه داد برمیگردم" تنها گذاشت، جیسونگ به معنای واقعی کلمه نابود شد. روزی یه وعده غذا میخورد، به سختی میخوابید و به زور حرف میزد.
بعد از دو - سه ماه، بالاخره حرفای خانواده و دوستاش روش تاثیر گذاشت و جیسونگ تونست کم کم به خودش بیاد.
حالا میخنده... بلندتر از هروقتی.
حرف میزنه و شوخی میکنه... بیشتر از هروقتی.
تنهاست... بیشتر از هروقتی.
درد داره... بیشتر از هروقتی.و هنوزم نمیتونه بخوابه. مینهو باعث شده بود جیسونگ به خوابیدن تو جایی به جز آغوشش عادت نداشته باشه و حالا که نبود، شب های اون پسر با نوشتن لیریک هایی درباره معشوقی که ترکش کرده بود به صبح میرسید.
به خاطر پرت کردن حواسش از اون پسر، انقدر خودش رو سرگرم چیز های مختلف _مخصوصا آهنگسازی_ کرده بود که حالا حالش از همشون بهم میخورد. هیچکدومشون نتونسته بودن اون چشمای گربهای رو از ذهنش دور کنن.
جیسونگ دیگه از تلاش کردن خسته شده بود.
مینهو قلب و روح جیسونگ بود و حالا جیسونگ با اینکه دیگه هیچ حسی نداشت اما درد هیچوقت ولش نکرده بود. جای خالیش درد میکرد و جیسونگ از این درد خسته شده بود.
YOU ARE READING
Little Do You Know
Fanfictionجیسونگ فقط از همه چی خسته شده بود... couple: minsung genre: angst written by: Vikta