خورشید هنوز هم پشت سایه ماه ، پنهان شده و هیچ نوری صورتم رو لمس نمیکنه. ابرها همراه با جریان باد به سرعت از بالای سرم عبور میکنن، برخلاف زمان، که انگار برای همیشه از حرکت ایستاده و همه چیز رو در سکون و تاریکی بیسابقهای فرو برده.
میان آدم هایی که نمیتونن من رو بیین و خیابون هایی که حتی پذیرای سایهام نیستن، فردی رو میبینم که ناخواسته تمام وجودم رو به سمت خودش میکشونه. هر قدمی که برمیدارم با ریتم گام هاش هماهنگ شده و نگاهم جایی بین شونه های نحیف و کم عرضش، دست هایی که توی جیبش فرو برده و سری که پایین انداخته، گم شده.
حتی درست به یاد نمیارم که چطور بعد اجرا، بین خیل عظیم جمعیتی که از سالن خارج میشدن، ناپدید شد و وقتی به خودم اومدم، ناخواسته دنبالش میگشتم و در نهایت توی محوطه دانشگاه پیداش کردم که با گام های سریعش به سمت ایستگاه اتوبوس حرکت میکرد. دلیل شتاب و عجلهاش رو نمیدونستم تنها کاری که دوست داشتم اون لحظه انجام بدم این بود که کنارش باشم، بدون توجه به اینکه دنیام دیگه هیچ شباهتی به واقعیت نداره و این مکان و این لحظه ممکنه برای من انتهای راه باشه، حتی اگه فلیکس نتونه من رو ببینه.
دوست دارم صداش بزنم، مثل تمام صبح هایی که اسمش رو کنار گوشش نجوا میکردم و وقتی یکی از چشم هاش رو به زور باز میکرد تا نگاهی به ساعت بندازه، با صدای بم و خشداری زمزمه میکرد : "فقط پنج دقیقه..." و دوباره به خواب میرفت.موقعی که به ایستگاه که میرسیم، درحالیکه با پاش روی زمین ضرب گرفته نگاهی به مسیر اتوبوس میندازه و آشفته دستش رو لابهلای موهاش فرو میبره. توی چند قدمیش میایستم و نگاهش میکنم. دیدنش از این فاصله به طرز عجیبی برام شیرین و لذت بخشه.
"فلیکس..." آروم و تقریبا بی صدا، با کمترین فرکانس صوت ممکن، صداش میزنم. درسته که نمیشنوه اما حس خوشایندی که آوردن اسمش توی وجودم تزریق میکنه، باعث میشه بی اختیار لبخند بزنم.اینجا و در این لحظه، منی وجود داره که بند بند وجودش تمنای به آغوش کشیده شدن رو داره، تمنای دوست داشتن و عشق ورزیدن، تمنای زندگی و شاید هم تمنای مرگ.
مثل روزی که در انتظار تاریکی شب به سر میبره، به انتظار مرگی نشستم که از قبل میدونستم به سراغم میاد، مرگی که گمان میکردم هیچ ابایی ازش ندارم و حتی کم نبودن تعداد دفعاتی که فکر خودکشی به سرم زده بود، فکری که هیچ جسارتی به همراه نداشت و تنها، یک راه گریز احتمالی از احساسات پوچ و دشواری های ناتمامی بود که متحمل میشدم.
صادقانه بگم، اینکه بدونی دیگه زنده نیستی و نفس نمیکشی یا قراره به زودی زندگی رو ترک کنی، برای فردی مثل من میتونه نعمت بزرگی باشه اما نه وقتی که دلیلی برای نفس کشیدن پیدا کرده باشی و گویا من دلیلم رو خیلی دیر پیدا کردم. خیلی دیر، وقتی که از دنیای همیشگیم دور شده بودم، وقتی که قطعه لاکریموزا* درست مقابل چشمهام نواخته میشد و تبدیل به مرثیهی زندگی نه چندان طولانی مدتم شده بود، نور کم سوی احساساتم با تماشای فلیکس دوباره سوسو زدن و این بار شعلهور شدن. اینجا بود که فهمیدم شاید فرصتی بهم داده شده تا بتونم برای آخرین بار ببینمش و باهاش وداع کنم.
BẠN ĐANG ĐỌC
Sudden Breeze Of Death | [MinLix]
Truyện Ngắnبهشت، جایی میان خاطرات فراموش شدهی کودکی، جایی که بیدغدغه و از تهِدل میخندیم، جایی که غم از دست دادن کسی یا چیزی روی قلب کم طاقتمون سنگینی نمیکنه، جایی که بیهیچ واهمهای، دست همدیگه رو میگیریم و توی چمنزاری بیپایان، به سمت ابدیت قدم برمیداری...