با صدای جونگ کوک دل از آینه کند و بعد از کشیدن نفس عمیقی و تکرار تمام حرفاش به طرف آشپزخونه رفت.
جونگ کوک وقتی هل بودن و به متفاوت بودن ا/ت پی برد با تعجب گفت :(خب بیا بشین دیگه، نکنه منتظر کارت دعوتی.)
ا/ت بعد از قورت دادن آب دهانش، دستی به دامن مدرسه اش کشید.
چند لحظه ایی گذشت و...
+ چرا صبحانه ات رو نمیخوری؟
ا/ت ظرف کوچیک برنج رو به آرومی روی میز قرار داد و گفت :(کوکی ، ته ته نمیاد؟)
جونگ کوک به خوبی میدونست دختر کوچولوش هر وقت که درخواستی داشته اون و ته هیونگ اینجوری صدا میزنه.
در جواب ا/ت اخمی کرد و گفت :(برای اینکه به کارای شرکت برسه زودتر رفت، حالا بهتره صبحونه ات رو بخوری.)
+ راستش... راستش من میخوام یه چیز مهم بگم.
جونگ کوک سرش رو بالا نیاورد و همون جور مشغول خوردن بود اما ا/ت متوجه بود که به حرفاش گوش میده.
+ خب راستش اینکه من فکر نمیکنم مثل شما و ته ته باشم. یعنی نمیتونم به رابطه ام با یونا ادامه بدم، متاسفم.
جونگ کوک دست از خوردن کشید و گفت :(پس یعنی میخوای با یونا بهم بزنی؟)
ا/ت سرش رو به علامت مثبت تکون داد و بعد گرمای دست کوک روی دستش حس کرد.
+ ا/ت تو خودت میدونی من و ته هیونگ برای داشتن این رابطه که با تو داریم چه قدر سختی کشیدیم. پس بدون که هیچ وقت مجبور به کاری دوست نداری، نمی کنيم.
ا/ت میدونست پدرش از چی حرف میزنه. نگاه های تحقیر آمیز همکلاسی هاش از دوره ابتدایی ادامه داشت تا به الان که سال آخر دبیرستان بود. مطمئنا هیچوقت یادش نمیره که مربی بدجنس راهنمایی ایش چه طور می خواست ا/ت از دست جونگ کوک و ته هیونگ بگیره.
ا/ت در کنار دو پدر مهربون و سخت کوشش هیچ وقت احساس بدبختی یا سرشکستگی نمیکرد چون، ته هیونگ و جونگ کوک اولین نفراتی بودن که به ا/ت توی پرورشگاه لبخند زدن و اونو به سرپرستی گرفتن. درسته زندگی به دختر چهار ساله با دو مرد بالغ بیست و خورده میتونست سخت باشه اما بعدش راحتی و محبت بود که خودش رو نشون داد.
+ راستش من از یه پسره خوشم اومده اسمش لی جنو.
_ خب کیه و کجا باهاش آشنا شدی؟
ا/ت بعد از بلند از سر جاش، کوله اش رو برداشت و گفت :(داره دیرم میشه، ترجیح میدم بقیه اش رو وقتی بگم که ته ته هم باشه.)
_ _ _
ته هیونگ وقتی ماجرا رو از زبون جونگ کوک شنید، تو فکر فرو رفت.
این دو پدر دوستان زیادی نداشتند اما در بین این افراد دو مادر بودن که با دختر دانشجوشون یونا زندگی خوبی داشتند.