صبح با حس کردن سوزش دست راستم چشم هایم را باز کردم، کیمیا روی دستم خوابیده بود و حالا از شدت خواب رفتن، دستم به سوزش افتاده بود.
آرام و بدون حرکت اضافی دستم را از زیر سرش برداشتم و با فکر به اینکه امروز جمعه ست و میتوانم تا دیر وقت بخوابم چشم هایم را بستم و روی شکم چرخیدم.
بعد از گذشت چند دقیقه دوباره با سوزش دست چپم لای چشم هایم را باز کردم و با دیدنش روی دستم از بیچارگی هوف کشیدم، دستم را رها کردم و پشت به او، خوابم را ادامه دادم.
حالا دیگر کاملا هوشیار بودم. انداختن دست و پاهایش را روی خودم متوجه شدم " مثل اینکه امروزم قرار نیست بخوابم..."
برگشتم و پتو را رویش کشیدم، مثل یک ساندویچ بزرگ بغلش کردم، در اصل داشتم از او انتقام میگرفتم.
با خودم فکر کردم "باید انقدر گرمش بشه تا بیدار بشه و مثل من خواب از سرش بپره! "
بعد از کمی وول خوردن و تقلا کردن چشم هایش را باز کرد " فومی گرمه، برو کنار..." لبخندی از روی بدجنسی نثارش کردم و گفتم " نمیخوام، باید اونقدر عرق کنی که خواب از سرت بپره، این یه انتقامه!"
اخمهایش را در هم کرد و جواب داد " باز بیدارت کردم؟ ببخشید، خواهش میکنم بزار بخوابم... خوابم میاد..." حالا که به آخر حرفهایش رسیده بود صورتش حالتی فوق مظلوم داشت، حالتی که سخت میتوانستم در برابرش مقاومت کنم.
دست و پاهایم را از رویش برداشتم، غلطی زدم و برگشتم، پشت به او چشم هایم را بستم. تظاهر کردم که خوابم برده.
با تکانی که تخت خورد متوجه شدم او نشسته، چند تکان ریز دیگر و حالا باید صورتش مقابل صورتم باشد. با حس کردن بوسه ای نه چندان کوتاه لای چشم هایم ناخودآگاه باز شد. عجب موجود عجیبی. میتواند با یک حرکت تمام غصه هایم را از بین ببرد. جوری که انگار جادو شده باشم به چشم های پف کرده و موهای به هم ریخته اش نگاه کردم. لب زدم "موجود عجیب به هم ریخته ی من" و بوسه ای را که او آغاز کرده بود، ادامه دادم.
YOU ARE READING
Come on! Be my roommate.
Romanceیک روزمره ی عاشقانه برای ~ فومی و کیمی ~ "جایی در خیالم، خانه ای ساختم برای هردویمان. همه چیز را برای خوشحال بودنت فراهم کردم. و تو، بی بهانه شادی. "