از ماشین پیاده شد و نگاه دلتنگش و به تیمارستان جلوش دوخت و آه کشید.
قدمای مشتاقش سمت در ورودی تیمارستان به راه افتادن .
به محض باز شدن در و دیدن سالنی که مثل راهرو های یک بیمارستان متروکه کثیف به نظر میرسید دوباره به خودش لعنت فرستاد ، چطور تونسته بود بذاره اون بچه یک سال و هشت ماه و سیزده روز همچین جایی بمونه؟
به سمت خانم بی حوصله ای که به نظر مسئول پذیرش یا همچین چیزی بود رفت
زن نگاه خسته ای بهش انداخت و با لحجه بریتیش عجیب غریبی پرسید: میتونم کمکتون کنم؟
با مکث جواب داد: لویی پارک هستم.
زن با شنیدن اسمش انگار لاتاری بُرده باشه از جاش بلند شد و تند تند سر تکون داد،به در انتهای سالن اشاره کرد: آقای مارینر منتظرتونن.
زیرلب تشکر کرد و سمت جایی که زن اشاره کرد بود راه افتاد.
آقای مارینر، مدیر تیمارستان،زیادی باشعور و مهربون به نظر میرسید که البته زیاد براش مهم نبود اون فقط نگران پسر کوچولوش بود.
مارینر وضعیت بکهیون رو براش توضیح داده بود و باعث شده بود احساس بدی نسبت به خودش داشته باشه.
شایدم قلب لعنتیش از سنگه چون در غیر این صورت قطعا بک تو همچین شرایطی نمی بود.
به بکهیونش زبون اشاره یاد داده بودن.
اولش که اینو شنید خوشحال شد اما با جمله بعدی مدیر تیمارستان که میگفت بک با اینکه زبون اشاره بلده با کسی ارتباط برقرار نمیکنه لبخندش ماسیده بود.
اون مدیرِ زیادی مهربون همچنین گفته بود که پسرَکِش تحمل دیدن بدن خودشو نداره و بهش شوک عصبی دست میده. پس مجبور بودن وقتی میبرنش حموم یا لباساشو عوض میکنن ، چشماشو با چشم بند ببندن.
بعد از شنیدنش با خودش فکر کرده بود: بخاطر زخماشه، تقصیر منه.
و بلاخره اینجا بود.
روبه روی راه پله ایستاده بود تا بیبی خوشگلشو بعد یک سال و هشت ماه کوفتی ببینه.
با دیده شدن دمپایی های آبی رنگ که از اولین پله پایین اومدن،با دلتنگی قدمی به جلو برداشت و به راه پله نزدیکتر شد.
چند لحظه بعد بکهیون جلوش بود .
با عصای تو دستش که بهش تکیه داده بود و سری پایین افتاده
لبخند زد چقدر دلتنگش بود
بی رحمانه به نظر میاد اما خوشحال بود که بک حافظشو از دست داده بود.
هیچ ایده ای نداشت در غیر این صورت پسر مو عسلی هنوزم مثل یه گربه کوچولوی خجالتی روبه روش وایمیساد یا نه.
خواست دستش رو بگیره که بکهیون ترسیده قدمی به عقب برداشت.
آقای مارینر دخالت کرد: ایشون آقای پارکه و اون آدم خوبیه بکهیون، از اون خوبایی که واست بستنی میخرن، مثل خاله میرا...
بک با تردید نگاهشُ بالا آورد و باعث شد چانیول لبخند دندون نمایی بزنه: آره کوچولو میتونیم کلی بستنی داشته باشیم.هوم؟
دستشو سمت بیبی بویش دراز کرد
اما اون در عوض عصاشو زد زیر بغلش،دستاشو بالا گرفت و از زبان اشاره که چانیول مدت زیادی و صرف یادگیریش کرده بود استفاده کرد استفاده کرد: « و پازل؟»
چان سریع سر تکون داد : اوه البته.
بکهیون دوباره نگاهی به آقای مارینر انداخت و وقتی تاییدشو دید بلاخره دست پسر قد بلند گرفت و قبول کرد باهاش بره
چان دست بک و کشید، و قبل از بیرون رفتن برای آقای مارینر سری تکون داد.
در جلو رو برای هیونیش باز کرد و اون مطیعانه رو صندلی جا گرفت
خودشم سوار شد و به سمت خونه ای که جدیدا خریده بود راه افتاد.
.
های دودز من پیشیه آبیم 🌱
خب همونطور که میبینین این اولین رمانمه:)
خوشحال میشم نظراتتونو بدونم لاولیا:)))
اگه خوشتون اومد ووت یادتون نره:)
YOU ARE READING
upside down
Randomدستشو لای موهاش برد و مرتبشون کرد آه خسته ای کشید و با ترس زنگ در و زد وضعش بیشتر شبیه کسی بود که داره پا به جهنم میزاره تا خونه ی مادرش و پدر خوندش در با صدای تیکی باز شد سرعت قدمای مضطربش و بیشتر کرد و جلوی در اتاقی که بدترین خاطرات بچگیش توش شک...