Part 01 : " I'm Asmodeus. "

38 13 13
                                    

" سده ی یازدهم میلادی، ساهارا، صحرای بزرگ آفریقا. "

خارش صورتش اولین حسی بود که باعث شد چشم هاش رو باز کنه. باد می وزید و همراهش چیزی رو روی بدن و صورتش می ریخت. گرم بود، تازه داشت احساسش میکرد. انگار پوستش در حال سوختن توی کوره ای از آتش بود. چشم هاش رو باز کرد و اولین تصویره مقابل اش ستاره ی خورشید بود. بزرگ تر، پر نور تر و گرم تر از هر لحظه ای به نظر میومد. دست هاش رو جلوی صورتش گرفت، شدت نور چشم هاش رو اذیت میکرد پس ناخوداگاه پلک هاش بهم نزدیک شدن. اون یکی دستش رو هم بالا گرفت و انگار که برای اولین بار داره میبینتشون، حرکتشون داد و با گیجی زیر نظر گرفتشون. با یاداوریِ اینکه چرا و کجا اومده، نیم خیز شد و به اطرافش نگاهی انداخت. باد می وزید و ماسه ها رو به حرکت وا می داشت. نه، بی شک جایی که قرار بود درش چشم هاش رو باز کنه یه صحرای سوزان، بدون آب و علف و حتی یک آدمیزاد نبود. مشخصاتی که " آرک " بهش داده بود هیچ شباهتی به اینجا نداشت!

" تو کتاب ها نوشته شده که پراسینوس یه دشت سر سبز و پر از دار و درخته. در قلب اون جنگلی قرار داره و وسط اون جنگل، راهنمایی برای تو وجود داره. "

«اینجا حتی آبم نیست چه برسه به جنگل!»

دئوس گفت و پوزخندی زد. نسبت به ظاهرش کنجکاو بود اما امکان نداشت که حالا حالا ها بتونه صورتش رو ببینه. لباس هاش رو تکوند، لباسی که از تیکه پارچه های پاره و پوره دوخته شده بود و اون رو شبیه رعیت ها میکرد.

«پس آدما اینطوری لباس میپوشن.»

با تاکید گفت و دوباره به اطرافش نگاه کرد. تا میدید ماسه بود؛ و البته خورشید. گرمای طاقت فرسایی بود!
وقتی دئوس شروع به راه رفتن کرد، جریانی از مغزش رد شد و باعث شد از دردی که در بدنش پخش شده، به خودش بپیچه و خم بشه. صدا های زیادی توی سرش بودن و انگار که درد تک تک صاحبان اون صدا ها رو درونش احساس میکرد. فریاد ها و ناله های دردناکی که بلند تر و بلند تر میشدن. آخرین صدا، ناله ی زنی بود که بنظر مخاطبش دئوس بود:

«نجاتش بده!»

ناگهان تمام صدا ها قطع شدن و سرگیجه ی دئوس سبب شد تا روی زمین بیوفته. تمام این واکنشات و درد ها براش جدید بودن، باید به انسان بودن عادت میکرد. شقیقه اش رو فشار داد؛ اصلا نمیدونست که توانایی کمتر کردن دردش رو داشت یا نه؟! از طرفی گرما، و از طرفی هم تپش قلبش و درد سرش بهش فشار میاورد. انسان بودن، سخت بود.

" سده ی سیزدهم میلادی، جنوا، سال ۱۳۲۵. "

بوی آب دریا، ماهی ها و صدف‌های فروشنده ها توی بندر پیچیده بود. دئوس، نقاب صورتش رو بر نمی داشت. جامهٔ سفید و قهوه ای رنگی پوشیده بود و تنها چیزی که اون رو از بقیه ی مردم شهر متمایز میکرد، چشم هاش بودن. چشم های متفاوتی که ابدا بنظر نمیومد برای یه فلورانسی باشن، اون خیلی شبیه مردم مشرق زمین بود. در موردش میگفتن:

𝐃𝐲𝐬𝐭𝐨𝐩𝐢𝐚 | LuWooWhere stories live. Discover now