Part 1

55 7 6
                                    


ماموریت اول: پیدا کردن دفتر خاطرات ،

با اینکه جزییات زندگی اونها را تا حدودی می دونم ولی برای اینکه مشکلی پیش نیاد دفتر خاطراتشون را با دقت بررسی می کنم.

ماموریت دوم: چک کردن برنامه ها،

باید برنامه زندگیشون رو بدونم تا مشکلی بعد از برگشتشون به وجود نیاد.البته اگر برگردند...

ماموریت سوم: زندگی کردن...،

زندگی کردن از نظر بعضی ها آسونه.صبح بعد از بیدار شدن و صبحانه خوردن ، سراغ کارهاشون میرن. تا شب کار می کنند. وقتی به خونه می رسیدند، شام می خوردند و تلویزیون تماشا می کنند و توی شبکه های اجتماعی می چرخند.بعد هم تا صبح می خوابند و دوباره...

البته بعضی وقت ها هم تفریح می کنند، مریض میشن،کسی رو از دست میدند و عاشق میشن.

ولی زندگی برای بعضی های دیگه اصلا آسون نیست. آدمایی که نمی تونند حتی از توی تخت بیرون بیان. کسایی که زیر بارون، بدون چتر راه میرن و توی دلشون گریه می کنند.آدمایی که ـخرین لبخند واقعیشون رو به یاد نمیارند.این افراد، طعمه های من هستند...

بدون توجه به خورشید در حال طلوع مشغول نوشتن در دفترچه خاکستری رنگش بود. ذهنش مملو از خاطراتی بود که خودش تجربه اش نکرده بود.با توجه به چیزهایی که دیده بود انسان ها زمانی که افسار افکار از دستشان در می رود می نویسند یا با کسی صحبت می کنند. صحبت در مورد زندگی اش امکان پذیر نبود پس نوشتن را انتخاب کرد . دفترچه خاکستری رنگی از مغازه خرید و خودکار زنی، که عکسش روی دیوار اتاق به چشم میخورد ، قرض گرفت و مشغول نوشتن شد.

پرتوی نور خورشید که از پنجره به داخل اتاق امده بود توجهش را جلب کرد. با نگاه کردن به ساعت فهمید نانسی ویلسون باید تا نیم ساعت دیگر در دفتر کارش حاضر شود. سریع دفترچه و خودکار را در کیف انداخت .با اینکه هوا تقریبا گرم بود لباس آستین بلندی پوشید چون می دانست نانسی دوست ندارد کسی زخم های روی ساعدش را ببیند. کیف و کلید را برداشت و به سمت دفتر وایس نیوز حرکت کرد.

از مترو خوشم نمیاد ولی مجبورم ازش استفاده کنم چون مسیر دیگه ای بلد نیستم. ادم ها توی مترو عصبانی و ناراحت به نظر می رسند که به خاطر همین جای خوبی برای انتخاب طعمه است. نانسی را عصر یکشنبه در حالی که تقریبا ناامید شده بودم، همینجا پیدا کردم.

خودکار را در دستش فشار داد ، گویی کلمات در خودکار گیر کرده بودند. نمی دانست درباره ی چه چیزی بنویسد.منظم کردن کلمات در ذهنش سخت تر از آن چیزی بود که تصور می کرد.دلش می خواست مانند پسری که رو به رویش نشسته بود و با هیجان از خاطرات سفرش برای دوستش تعریف می کند، با هیجان بالا و پایین بپرد و برای کسی خاطره ای بگوید. آهی عمیق از سر کلافگی کشید.

Blue hourWhere stories live. Discover now