فلش بک
هشت اگوست 2002در آن عصر تابستانی ابرها مانع از دیدن خورشید شده بودند.صدای بازی بچه ها در پارک تنها صدایی بود که به گوش می رسید.در کنار دریاچه دختری با موهایی به سیاهی پر کلاغ مشغول بازی با سنگ ها بود.رنگ آبی چشمان دختر را ، گویی خدا از آسمان قرض گرفته بود.
_ وقتشه بریم خونه
مردی میانسال با نگرانی گفت و به ساعتش نگاه کرد.
_باشه بریم.
دختر گفت و از بازی با سنگ ها دست برداشت .
دختر با ناراحتی به سنگ ها نگاه کرد و افسوس می خورد که دیگر وقت ندارد سنگ های زیبا را برای کلکسیونش انتخاب کند.پدرش با مهربانی به او نگاه می کرد و دستش را به سمت دختر دراز کرده بود .در همان زمان مرد میانسال، نامش را از پشت سر شنید:
_آقای دن مارتین؟
_ بله خودم هستم.
_واو فکر نمی کردم بتونم از نزدیک ببینمتون.میشه یه عکس باهاتون بگیرم.
_حتما ولی فکر نکنم من فرد خیلی مهمی باشم.
_ داستان شما رو تقریبا همه شنیدن.نظر من رو بخواین شما از جاستین تمبرلیک هم معروف تر هستین.صحبت های آن دو مرد بزرگ ، دختر را خسته کرده بود.با بی میلی اطراف را نگاه می کرد که ناگهان گربه ای سفید در کنار درخت کاج دید.بدون اینکه به پدرش بگوید به دنبال گربه رفت.
_اگه از دستور برای یک بار سرپیچی کنم چی میشه؟
پسر جوانی که لباس ارتشی را پوشیده بود پشت درخت داشت با صدای بلند با خودش صحبت می کرد که ناگهان دختر از راه رسید و آن جمله را شنید.
_ ببخشید شما یه گربه ی سفید این جاها ندید؟
دختر در حالی که داشت پشت بوته را نگاه می کرد از پسر جوان پرسید.
پسر جوان دستپاچه شد و گفت:
_ شنیدی من چی می گفتم؟
_ اتفاقی آره. متاسفم که شنیدم آخه پدرم گفته نباید به حرفای کسی یواشکی گوش کنم.ولی خب این یواشکی نبود شما خیلی بلند حرف می زدید.
پسر از پرحرفی دختر تعجب کرد و خندید:
_ اسمت چیه؟
دختر گفت و دستش را دراز کرد که دست های پسر را بگیرد._راستش اسم ندارم.
پسر جوان اولین بار بود که آن جمله را بلند می شنید.اسامی طعمه هاش ،اسم واقعی او نبود و فقط برای چند روز آنها را قرض می گرفت.
دختر دستش را پایین آورد و گفت:
_ اشکالی نداره منم خیلی چیز ها ندارم ولی اصلا ناراحت نیستم . توهم ناراحت نباش .
_ونا
ونا پس از شنیدن صدای پدرش سریع خداحافظی کرد و رفت.
_ نمی تونم تسخیرش کنم.