part 1

447 58 16
                                    

مثل همیشه ... مثل هر روزه دیگه ای از زندگیم مزخرف بود مزخرف .. اینکه بری خونه و ببینی پدرت با یه کمربند و یا بطری سوجو دوستش منتظرته تا برسی که مثل همین ۱۸ سال زندگی که داشتم بزنتم ... مسخرس نه .. پدد خودت مثل سگ تا صبح بزنتت .. هه .. بزی وقتا دیگه هیچ دردی رو حس نمیکنم هیچ ..... به خونه رسیدم چون میدونستم چی اونجا منتظرم پس قبل اینکه درو باز کنم کیف و کفش و گوشی و هر وسیله ای که همراهم داشتم رو داخل جاکفشی گذاشتم چون نمخواستم مثل دفعه ی قبل همرو که با پولی که بزور جمع کردم بودم و خریدم بشکن ... وقتی مطمئن شدم دیگه هیچی همراهم نیست کلید انداختم درو باز کردم و گذاشتمش روی حاکفشی و وارد شدم ..... درو بستم و برگشتم و باز هم همون صحنه همیشه گی .. بابام با یکی از اون شلاقاش و یا بطری سوجو توی دستش ... یک قدم برداشتم و رفتم جلو ...
-سلام اپا
+سلام و مرز درد پسر هرزه عوضی تا الان کجا بودی ها ..
-اپا تا الان مدرسه بودم ...
+دیگه حق نداری جایی بری پسره عوضی احمق ... زود میری تو اتاق لباساتو در میاری و منتظر تبیهت میمونی ..
-بله اپا ... به سمت اتاقم رفتم ... شاید فکر کنید این چجوری پدری که پسرش رو میزنه .. درسته پدر واقعیم هست ولی وقتی من به دنیا اومدم مامان مرد و پدر و برادرم منو مسبب مرگ اوما میدونستن .... پدرم همیشه برای بردار بزرگتر پول خرج میکرد و بهش پیرسید حتی الان خارج و داره ادامه تحصیل میده ... جالبه نه ۱۸ ساله جزر و رده کاری که انجام ندادم رو دارم میکشم .. همه لباسام رو در اورده بودم و الان فقط یه باکسر پام بود .. رفتم جلو اینه و به بدنم نگاه کردن بدن سفید و خوبی داشتم عضلاتی داشتم که به خاطر بدن ضعیف و لاغر زیاد به چشم نمیومدن ..‌. باید خدارو شکر میکردم که دوستی مثل سوهو دارم که هوامو داشته باشه .. هه بدن پره جای زخم و خون مردگی بود ... اپا با لگد وحشت ناکی درو باز کرد و وارد شد ... و به سمت یورش اورد منم که جا خورده بودم و تو شک بودم حرکت نمیکردم که با برخوردم به زمین و داغ شدن سمت راست صورتم متوجه شدم که بهم سیلی زدم ... جاری شدن مایع گرمی رو کنار لب حس کردم ... میدونستم دلیل اینکه امروز انقدر وحشیانه تر از قبل میزنتم چیه ... دلیلش اینکه امروز تولدمه ... روزه مرگ اوما .. اپا پرتم کرد رو تخت و دست و پام رو به بالا و پایین تخت بست .... و شروع کرد با شلاقش ضربه های دردناکی به شکم ، سینه و ران پاها ...  نزدیک ۱ ساعت همینجوری گذشت و روش های مختلف شکنجم کرد .. و من فقط در سکوت اشک میریختم و لبم رو گاز میگرفت تا دادم بلند نشه چون میدونسم کافی داد بزنم تا از این بدتر سرم بیاد ... دیگه اپا خودشم خسته شده بود و وقتی دیگه داشت از در میرفت بیرون سمت برگشت و گفت ... 
+دیگه نمیخوام ریخت نحست تو خونم باشه فروختمت و بابتت پول خوبی گرفتم میان امروز میبرنت پسره هرزه .. با این حرفش انگار که اب یخ ریخت باشن رو سرم ... بعد که متوجه اوج فاجه قضیه شدم بلند بلند دادم میزدم و التماس میکردم
-اپا خواهش میکنم لطفا با من اینکارو نکن هر چقدر میخوای منو بزن ولی لطفا نزار منو ببرن خواهش میکنم اپا .. پدرم برگشت سمت و با سرعت اومد کنار تخت و یکی دیگه خوابوند تو گوشم که انقدر محکم بود فکر کردم پرده گوشم پاره شده ..
+پسره هرزه عوضی بی شعور سر من داد میزنه احمق الان بازت میکنم ۵ دقیقه دیگه میان میبرنت .. دیگه دیدم هیچی جواب نمیده من از اولم به دنیا اومدنم اشتباه بود اشتباه ..
امروز یه هرزه جدید خریده بودم پول زیادی بابتش دادم ولی ارزشش رو داشت با عکسی که من دیدم .. رفته بودم با افرادم دنبالش تا بیارمش ... به خونه کهنه و قدمیو کوچیکی رسیدیم .. چه بدبختایی .. درو باز کردن با یه پیره مرد چاق و بی ریخت با یه شلوارک و یه زیر پیارهن کثیف و یه سیگار گوشه لبش و یه بطری سوجو تو دستش مواجه شدم .. با لهنه خیلی چندش اوری گفت
  #به فرمایید داخل قرباننن .. قربان رو با لهنه خیلی مسخره ایی کشدار گفت .. باید اون هرزه رو میگرفتم و بعدش یه گوله تو مخه این مردتیکه خالی میکردم ..
  -کجاست بیارش میخوام زود برم پولتم که گرفتم ...
  #تو اتاقه فقط فکر نکنم صداش بزنم بیاد باید یکی از این گولاخات رو بفرستی بیارنش ... مردتیکه عوضی ..
-جانگ مین برو بیارش اتاقش کدومه .. #اونه .. و به یه دره قدیمی و درب و داغون که اخر خونه بود و بیشتر شبیه انباری بود تا اتاق اشاره کرد و حانگ مینم رفت سمت اتاق درو باز کرد و یک دفعه صدای التماس و خواهش یه فرد بلند شد ... 
+خواهش میکنم لطفا به من دست نزن اپا اشتباه کردم لطفا نزار منو ببرن هر چقدر دیگه که بخوای میتونی بزنیم فقط نزار منو ... هق .. ببرین اپا لطفا
  #پسره ای هرزه عوضی دهنت رو ببند و فقط گورت رو از خونم گم کن ... اووووو پسر از نزدیک زیبا تر بود شلوار سیاه و تنگی که پوشیده بود با اون هودی سفید خیل بهش میومد تغریبا تو هودیه گم شده بود ... اخی قرار به تور وحشت ناک تری عذاب بکشی کوچولو .. .... از خونه اون مردتکیه عوضی بیرون اومدم .... جانگ مین درو برام باز کرد اول اون پسره رو هول دادم داخل و بد خودم نشستم ...  -هوی اسمت چیه ؟ +پ...هق...پارک...هق..جیمین ...
-عین ادم حرف بزن ؟؟ +پپ...پارک....هق...جج...جی..جیمین..
-جانگ مین !!!
"صورتم سمت پنجرم کنارم چرخید و بعد گوشم به شدتت گرم شد میتونستم مایین اومد مایع گرمی رو از کنا لبم حس کنم ...درسته اون زده بود تو گوشم "
÷درست حرف بزن ..هرزه ...
+هرزه نیستم ....
-دلو جرئت پیدا کردی .. زبون درازی میکنی .. نشونت میدم احمقه هرزه ...
+هه .... دیگه مهم نیست .. فقط این برام مهم ... چرا من ؟
-چون ساخته شدی براش ..
-راه بیوفت ..
"راننده بعد از شنیدن دستور راه افتاد سلطه گری که تو تن صداش بود تن ادم رو به لرزه مینداخت ... فقط من بودم که دیگه واقعا هیچی برام مهم نبود .."
-جانگ مین حوصله ندارم ... بیارش تو اتاقم .. ÷چشمم رئیس ..
"زیر چشمش یه نیم نگاهی بهش انداختم .. موقعه راه رفتن غرور و اعتماد بنفس خاصی داشت ... حس اینو داشتم که با هر ضربه ماشه به زمین الان که زمین ترک برداره ."
÷بیا پایین ..
+از روی صندلی بلند شدم .. و از ماشین خارج ... شدم ... در ماشین که بسته شد ... ماشین سمت یه حایی پشت این .. این عمارت رفت...
÷ره بیوفت هرزه ... به می زل زدی ..
+انقدر منو هرزه صدا نکن ... من اسم دارم ؟ ... جمله اخرش رو خیلی اروم گفت ..
"اون فردی که جانگ مین خطاب شده بود پوزخندی زده که لرزه بدی به جونم انداخت .." ÷خودت خواستی ... "به زانو ضربه ای به شکمم زد که از درد تو خدم جمع شدم .... منو انداخت و رو کلش و وارد اون عمارت کرد .. حداقل تا وقتی وارد نشدم یه شانسی داشتم حتی اگه یک درصد باشه ... پس شروع کردم به دست و پا زدن "
+بزارم پایین ...این کار درست نیست ... بزارین برم ... ولم کن .. بزار برم ... من هرزه نیستم ..

شخص سوم :
   با پرت شدنش رو زمین اخی از درد گفت ... و با صدای بسته شدن و قفل شدن در .. به خودش اومد .. سمت در رفت و شروع کرد به داد و بیداد کردن ... و لگد زدن و مشت زدن به در .. 
+بزارین برم .. من هرزه نیستم .. راحتم بزارین .. این درو باز کنین ...  وقتی جواب نشنید دیگه خسته شد برای همین دست از دادوبیداد کردن برداشت و شروع کرد به انالیز کردن اعترافش .. تاریک بود .. خیلی تاریک ... این اتاق واقعا تاریک بود .. از تاریکی خیلی میترسید .. خوب فوبیای تاریکی .. داشت .. قلبش خیلی تند میزد ...خیلی تند ... تاریک داشت قورتش میداد ... میدونست چیکار کرده ... چه اشتباه کرده .. بزرگترین اشتباهش به دنیا اوندنش بود ... صربان قلبش خیلی بالا رفته بود .. دیگه نفسشم به خس خس افتاده بود .. لعنت .. الان .. نباید واقعا انتطار میداشتم که اسم اُود نکنه .... چشمام سایاه رفتی و دیگه جیی رو ندید و افتاد ولی قبل از بیهوش شدن اخی از رو درد گفت
....
....
...
تق تق تق ....
-بیا تو ...
÷قربان باهاش چیکار کنیم ..
-زنگ بزن به جین ... بگو خودش رو زود برسونه کاره فوری ...
÷فقط قربان خونه زیاد ازش رفته .. -یه جوری بندش بیار خو تا جین میاد .. همه چیز رو من باید بهتون بگم ...

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Aug 19, 2021 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

why me?Where stories live. Discover now