part 1

0 0 0
                                    

POV Estella:
- به مقصد رسیدیم خانوم، بفرمایید.
چشم‌های خواب آلودمو با نارضایتی باز کردم و زیرلب به خودم فحش دادم که مثل آدمیزاد خواب درستی ندارم! از راننده تشکر کردم و پیاده شدم؛ به تابلوی ورودی مدرسه نگاهی انداختم، اصلا از اومدن به اینجا خوشحال نیستم اما اجباره دیگه! کی دوست داره جایی که منشأ تمام خاطرات خوبشه رو رها کنه؟ کسایی رو که از خانواده واقعیش هم براش عزیز ترن؟ دلم براشون تنگ میشه، خیلی زیاد! به خودم اومدم وقتی حس کردم چیزی توی گلوم سنگینی میکنه، پووووف.
خب غصه خوردن بسه، برو که رفتیم. وارد حیاط مدرسه میشم و نوجوونایی رو که با دوستاشون بگو بخند میکنن و ظاهراً دلتنگ هم بودن رو زیرنظر میگیرم.
یاد الکس میفتم که قراره امروز ببینمش؛ واو هیجان زده شدم، امیدوارم خوش عنق باشه تو دنیای واقعی، دوست مجازی ای که قراره به دوست واقعی تبدیل بشه! خب این رو جز مزایای اومدن به اینجا در نظر میگیرم. تو همین فکرا بودم که گرمای دست یکیرو روی شونه ام حس کردم، حدس زدم الکسه و لبخند زدم. همزمان با برگشتنم صداشو شنیدم.

-هی استلا، تویی؟
واووووو چه گل پسری، موهای بلند و فر طلایی‌ش تا روی شونه هاش میرسیدن و چشمای سبزش و لبای سرخش بیشتر از هرچیزی جلب توجه میکرد. حتی از عکسشم نایس تره. با چشمایی که شگفتی توش موج میزد بهش زل زدم و به زور گفتم.
+ ه..ی الکس، اره خودمم..
خندید و بغلم کرد و گفت:
-واااای اسی خوشحالم که زود دیدمت میدونم بیش از حد خوشگلم و جذابیت دارم اما لطفا آروم باش اگه به خاطر من تشنج کنی خودمو نمیبخ...
سیلی الکی زدم و اداشو درآوردم
+نگران نباش قرار نیست کسی به خاطر تو تشنج کنه.
خودم از این حرفش خندم گرفت البته بگذریم که تا دم همین تشنجه رفتم.
خوشبختانه کلاس اولمون یکی بود. باهم سمت کلاس رفتیم، مدرسه ی بزرگی بود باید هلن رو‌ هم پیدا کنم! اووووف ولش کن حالا سرو کله خودش پیدا میشه دیگه! میدونم کجا میشه گیرش آورد.
- استلاا کجایی هووی؟‌ داری میری تو دیوار!
+ عههه حواسم پرت شد.
-هپروتی بدبخت.
+خودتی.

با جروبحث کتابامونو ورداشتیم و وارد کلاس شدیم. ردیف اخر نشستیم تا راحت باشیم، دور از چشم های بی رحم معلم؛
باورم نمیشد که روز اول اولین درسی که باید بخونیم ریاضی باشه عجب!
معلم بعد آشنایی و حال و احوال پرسی شروع به توضیح دادن کرد و‌ همزمان پایه تخته عدد مینوشت‌ و‌ باهاشون ور می‌رفت. پایان بند اولش گفت:
*خب امیدوارم‌ تا اینجا متوجه شده باشید.
+واا، باورم نمیشه از الان هیچی نمیفهمم!
-هه خودت که میدونی ریاضی من در چه حده پس نخوا که کمکت کنم.
از حرفش خندم گرفت، واقعاً ریاضیش در حد مغز سوسک بالداره. فقط میتونه جمع و تفریق هایی رو حساب کنه که تو انگشتاش جا بشه  بیشتر باشه میگه انگشت کم آوردم!
بالاخره اون زنگ ریاضیِ مسخره تموم شد.
کتابامو جمع کردم و در حالی که از کلاس خارج میشدم به هلن تکست دادم که بیاد کافه مدرسه.تا کلاس بعدی نیم ساعت فاصله بود پس حسابی وقت داشتم با هلن حرف بزنم، اوه باید الکسم بهش معرفیش کنم چقدر کار دارم!
+ عااام الکس
-هوم؟
+نظرت چیه بریم هلنو ببینیم همونی که بهت گفته بودیم با هم دوست شدیممم
-آره بابا کاری که ندارم.  فقط از این مثبتا نیستش که؟
از حرفش خندم گفت اصلا نمیتونم واژه ی هلن و مثبت رو کنار هم بزارم!
+نه اصلا دریغ از ذره ای پاستوریزگی.
-خب پس اوکیه.
به کافه رسیدیم، به محض دیدن هلن یاد آمریکا افتادم، همه ی خاطراتم دوباره زنده شد دلم برای جک  تنگ شده بود با اینکه هنوز یک ماه هم نگذشته.
از این فکرای تکراری اومدم بیرون، دوباره به هلن نگاه کردم.
اوف اینجا هم دست از کاراش بر نمیداره جلو چشم همه تا گردن رفته تو حلق پسره!
بعد چند ثانیه از هم جدا شدن. تا هلن چشمش به من افتاد یه بوسه کثیف روی لپ پسره کاشت و دویید سمتم.
*وااای اسی جووونم رسیدی بالاخره، مزاحم همیشگی ‌چطوری؟
چشام‌ گرد شد، مزاحم همیشگی؟
+بیشعور من مزاحم‌ همیشگی عم‌ یا تو بچ‌ دائم‌العمر؟
تا الکس رو دید خودش رو جمع کرد
صاف وایساد و‌صداشو صاف کرد:
*مبارکه دوست پسرته؟
از تعجب گریم گرفت (😆) فکرشم نمیکردم کسی با دیدن منو الکس فکر کنه باهمیم.
+نه بابا خر این همون الکسه.
تا اینو گفتم چشماش برق زد، فک کنم برا اینم نقشه ریخته بدبخت. حالا خوبه به دوست پسر بقیه کاری نداره.
*میگمااااا آخه اصلا به‌هم نمیاین تو‌در برابرش مثل خورش کرفس دربرابر پیتزا میمونی از لحاظ قیافه:)
-انشاالله دوست پسر خودت میشم، ماکه به هم میایم نه؟
و به هلن چشمک زد. هلن ادای کسایی رو درآورد که مثلا خجالت کشیدن:/
باورم‌ نمیشه! در این حد؟! حتی الکس نگفت منم خوشگلم:( نوموخواممم. اصلا با همشون قهرم
با هم نشستیم دور میز و قهوه می‌خوردیم. البته هلن شیرکاکائو میخورد. الکس و هلن حسابی با هم گرم گرفته بودن منم این وسط داشتم عین بز نگاشون میکردم که یه دفعه گوشی الکس زنگ خورد. نوشته بود سوفی.. چقدر اسمش اشناست! کجا دیدم؟ عاااااو خواهرشه..
-... عه کجا باشه الان میام.. باشه.
الکس گوشی رو قطع کرد و سریع از جاش بلند شد، بچه ها بعدا میبینمتون یه کاری پیش اومده باید برم.
+کجا بری؟ چیشده؟ کلاس بعدی چی؟
-برای سوفی مشکل پیش اومده، کلاس بعدی غیبت میخورم احتمالا
برم دیگه... می‌بینمتون
*مواظب خودت باش بای.
+پس کلاس بعد بعدی می‌بینمت، بای.
راستش نفس راحتی کشیدم که دیگه این وسط اضافه نیستم!
تا چند دقیه بعد‌ از رفتن الکس هلن به جای خالیش نگاه کرد.
+ هلن هلن هوووی
-بنال بنال
چپ چپ نگاش کردم.
+تا سکستونم تصور کردی نه؟:|
بلند خندید.
-خب معلومه ، وای اسی اصلا مثل اون موقع ها نیستی،  چی شد اومدی اینجا، درست و حسابی برام تعریف نکردی که.
+آه هلن از همون اول میدونستم یروزی باید دل بکنم .  و بلاخره وقتش رسید باید برمیگشتم اینجا، پیش خانواده واقعیم، اونا اینجا زندگی میکنن. دل کندن از اونهمه خوبی و دوست خیلی سخته اینجاهم که کلا هیچی بهم حس صمیمیت نمی‌ده و هیچکس اهمیت نمیده هر کی دنبال خودش!
_او عزیزمم درکت میکنم که چقدر دلتنگی منم که اولاش اومدم اینجا هیچ کسیو نمیشناختم برام سخت بود
+ سعی میکنم باهاش کنار بیام بهرحال هم من دوسشون دوست دارم و خوشحالم بعد این همه سال برادر واقعیمو دیدم اما خانواده ای که حس واقعی رو بهم میدن اینا نیستن. بغض کردم!
بلند شد و اومد سمتم از چشماش ناراحتی رو خوندم، بغلم کرد.
_اصلا چی شد که برگشتی فک میکردم اونجارو دوست داری؟
+خببب یجورایی اصلا تصمیمش دست خودم نبود
بابام تو وصعیت نامه نوشته که بعد مرگش من برم پیش دوستش و برادرم بره پیش عموم واقعا کارشو نمیفهمم که چرا مارو جدا کرد و منم باید تا سن ۱۶ سالگی برمیگشتم پیش عموم زنگی کنم

-واقعا متأسفم، باید زودتر میگفتی من فکر کردم خودت برای تحصیلِ بهتر برگشتی. از کِی اومدی؟
+ یه ۲۰ روزی میشه.
-چرا نگفتی همو ببینیم؟!
+خودم درگیر کارام بودم، دیگه چخبر از بی افات؟
-وای اسی یه جیگری یافتم که نگو همه دخترا براش میمیرن تو اکیپشونم کلی پسرای جذاب هست هر وقت ازش خسته شدم میرم با یکی دیگه-.-
ودف! از حرفش خندم گرفت همش دنبال دوست پسر بود موندم چند تا بگیره بسش میشه؟ البته میدونستم ناراحت شده و میخواد حال و هوای من رو عوض کنه خوشحالم که همچین رفیقی دارم:)
+یه روز حتما باید ببینمش انقدر تعریف کردی دلم خواست اصلا :|
- هرچه زودتر میبینیش، تو چی هنوز با کسی نیستی؟
+نه
-عیششش هنوز همون یبسی بودی که هستی.
+هرهر بچ خانوم
به ساعت نگاه کردم ۵ دیقه تا شروع کلاس مونده بود.
+هلن من باید برم کلاسم الان شروع میشه بعدا یه تایمو انتخاب کنیم با هم بریم بیرون کلی خوش بگذرونیم.
-باشه حتما، من جاهای خوبِ شهر رو تو گوگل سرچ میکنم.
+ عموی من بهتر از گوگل همه چیو میدونه عزیزم زحمت نکش.
چرخیدم که به سمت در خروجی کافه حرکت کنم ولی یهو صدای بلند هلن که منو صدا زد باعث شد سرجام میخکوب شم!
+چته روانی همه فهمیدن سکته کردم.
-بیخیال فقط هیجان زده شدم، آخه مشکوک میزنی:|
راستی اسی عموت کیه خیلی کنجکاوم
+ بهت میگم ولی جایی درز پیدا نکنه ها! نمیخوام تو کل مدرسه پخش شه.
-خب بوگو دیه.
+مدیر شرکت الیاتهه
با چشایی که داشت از حدقه میفتاد تو دستاش نگاهم کرد داشت از تعجب جر میخورد.
+هلن من دیگه برم بعدا درموردش با هم حرف میزنیم.
و سریع از کافه زدم بیرون، اگه میموندم هلن منو سوال بارون میکرد.
خب شرکت الیات خیلی معروفهه عطر ها و لباس هایی که  تولید میکنه واقعا خواصن و نوجون ها عاشقن ،  بایدم هلن بشناستش
نم نم بارون داشت خیسم میکرد باید زودتر خودمو به کلاس برسونمم

_________________________________________
خب خب سلاااام

این اولین فنفیکیه که دارم مینویسمش 😆
براش کلی ذوق دارممم
پس اگه مشکلی چیزی داشت بدونین از چیه
من تمام تلاشمو میکنم که  خوب از اب در بیاد
و
اینکهههه
این ففی که دارم مینویسم یجورایی دنیای خیالی خودمهه و بله من توش زندگی میکنممم
پس میتونم بگم خیلی طولانیه داستانش و فقد اینی که میبینین نیست کلی اول و اخر داره ولی من دادم در قالب یه فف مینویسمش
امیددد واردددم خوشتوننن بیادد
در ادامه عکس از شخصیت هاا و یکم در مورد خصوصیت هاشون مینویسمم
بوس به کله هایی همتوننن
😋❣💖

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Mar 12 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

we are friendWhere stories live. Discover now